از صبح داشتم لعنت میفرستادم این نظام آموزشی رقابت محور رو که فقط میخواد یه سری دانش آموزش با معدل بیست اما مغز خالی تحویل جامعه بده برای مثلا پیشرفت کشور! سیاست آموزشی زور و تنبیه و اجبار. (این پست و این پست ضمیمه میشوند) دانش آموزای دیگه رو نمیدونم اما من از این سیاست آموزشی خیلی ضربه دیدم. شدم یک آدم فوق العاده استرسی که حتی خودمم نمیدونم چرا تا اسم مدرسه میاد حالم بد میشه و استرس عجیبی توی تموم وجودم سرازیر میشه. وضعیت وقتی بدتر میشه که کسی درک نمیکنه استرس منو...
از دیشب استرس فوق العاده زیاد و وحشتناکی گرفته بودم و توی مدرسه و حتی وقتی که برگشتم و خوابیدم و بیدار شدم هنوز ادامه داشت. حس میکردم دیگه توانم تموم شده و نمیتونم بیشتر از این ادامه بدم. من توی کل یازده سال گذشته با تمام توانم درس خوندم. مامانم بچه ی کوچیک داشت و نمیتونست همیشه پیشم باشه و درسام رو یادم بده. فهمیدم باید روی پای خودم وایستم همیشه زور زدم برای اولین بودن. (اولین بودنی که هیچوقت توی این سالها هیج نفعی برام نداشت) از همون اول؛ و حالا فکر میکنم دیگه انرژیم ته کشیده. و دارم با ته مونده ی توانم این ماه های آخر رو طی میکنم و فکر میکنم که نمیتونم از پسشون بر بیام.
وقتی از خواب بیدار شدم نشستم پای درس. با بی حالی تموم خوندم. بخاطر درگیری ذهنی و دلشوره ی زیاد و حال و احوال داغون بد اخلاق تر شده بودم. وقتی توی ماشین نشسته بودم که برم بیرون حس میکردم محتویات شکمم داره مثل یه ماشین لباس شویی با بیشترین قدرتش میچرخه و چیزی نمونده که از دهنم بزنه بیرون. (استرسی که نمیدونم دلیلش چیه و منشا اون چیه) فکر میکردم کل خون بدنم توی صورتم و گونه هام جمع شده. یه حالتی مثل خجالت. فکر میکردم الانه که صورتم بترکه و کل خونا بیرون بپاچه (جنایی شد :دی) وقتی رفتم و یکم توی بازار گشتم و یکمم خرید کردم حس کردم حال و احوالم نیم درصد (فقط نیم درصد) بهتر شد! اما میدونم که این استرس لعنتی که امسال بیشتر هم شده دقیقا تا بعد از آخرین امتحان با من خواهد بود (اگه توی این مدت منو نکشه)

+من همیشه وقتی قراره بنویسم اما شرایط نوشتن ندارم شروع میکنم با خودم حرف زدن. در واقع توی دلم با مخاطب یا مخاطبان خیالیم صحبت میکنم و حقیقتا اگر اون حرف ها به صورت پست دربیان پست های فاخری میشن! اما حیف و صد حیف که تا زمانی که امکان نوشتن پیدا کنم همشون یادم میره یا اونقدر با مخاطبان خیالیم صحبت میکنم که کاملا تخلیه میشم و حس و حالم برای نوشتن از بین میره! امروزم وقتی که توی ماشین نشسته بودم مسیر خونه تا بازار رو اونقدر با مخاطبان خیالیم صحبت کردم تا یکم آرومتر شدم.

+حس میکنم خانوم تر شدم. حس میکنم بزرگتر شدم و هرچقدر که بزرگتر میشم عاقل تر و ساکت تر میشم. در واقع روز به روز میل به صحبت کردن در من از بین میره و تمایلم به سکوت و تفکر و صحبت کردن در مواقع ضروری بیشتر میشه. نمیدونم که خوبه یا بد. اما این تغییرات در من فوق العاده محسوسه. میل به سکوت و نوشتن و خوندن. تمایل به رشد معنوی و تفکر درباره موضوعات و تحلیل و تفسیرشون. با اینکه میگم امیدوارم این تغییرات خوب باشن اما از نظر خودم واقعا خوب به نظر میرسن. اینجوری حس میکنم شخصیت خودم بالاتر میره و مثل قبل هرکسی به خودش اجازه نمیده هر حرفی رو بهم بزنه. اگر هم بخوام چیزی بگم اون حرف با فکر و اطلاعات هست نه چیزی از سر دل!