هر شش ماه یه بار باید برم مطب دندون پزشکی برای چکاپ(وی ارتودنسی کرده بود!). اغلب اوقات مطب شلوغه و خیلی کم پیش میاد که خلوت و دنج باشه! آدم های زیاد و متفاوتی هم توش میان و میرن. امروز که رفته بودم فکر میکردم خیلی زود نوبتم بشه و برم داخل. در واقع کلا بدون نوبت میرم چون صرفا یه چکاپ چند دقیقه ایه. اما پرستاری که میرم پیشش(باید برم پیشش) امروز سرش شلوغ بود و منم باید منتظر میموندم.
رفتم روی صندلی نشستم. چند دقیقه بعد دو تا پسر اومدن. من که اصلا حواسم به چیزی نبود و گرم صحبت با مامان بودم. اما یکی از اون پسرا خیلی بهم نگاه میکرد:| من کلا با اینکه مامان بهم میگه بداخلاقی اما آدم خوش خنده ای هستم! امروزم که بعد از مدت ها! رفتم بیرون روحیه‌م باز شده بود و خوش خنده تر شده بودم! منم خب نمیتونم خندم رو نگه دارم:| هی می‌خندیدم هی حس میکردم کسی داره نگام میکنه برمی‌گشتم میدیدم بله همون آقا پسره. گفتم اصلا ولش کن به درک دیگه نمیخندم:/ و نخندیدم اما بازم نگاه میکرد.(الهی چشات درآد) درویش کن خب:| من چادر میپوشم که کسی نگام نکنه بعد هردفعه میرم بیرون مثل سینما زل میزنن بهم:/ حالا نه آرایش دارم یا چیز دیگه ای. ساده ترینم:/ دیدم ول نمیکنه. توی دلم فحش میدادم میگفتم ای خنگ(یاد دیرین دیرین افتادم که میگفت ای وی!) این همه دختر بزک کرده اینجا نشسته تو باید به من زل بزنی؟:| هیچی دیگه اینقد بهش بد و بیراه گفتم یه دختره اومد بین ما نشست دیگه نتونست نگام کنه. دلم خنک شد!

+کتاب "خداحافظ سالار" امانتیه و باید زود بخونم و ببرم تحویل کتابخونه مدرسه بدم. بخاطر همین سعی میکنم از تمام فرصت های مرده و قبل از خواب استفاده کنم تا زودتر بتونم تمومش کنم و وقتم رو الکی نگذروندم. بخاطر اینکه میدونستم امروز ممکنه معطلی زیاد داشته باشم کتاب رو برداشتم و گذاشتم توی کیفم. البته که کیفم یکم اندازش ناجوره و اگه یه دوسانت از هرطرف بزرگتر بود میشد راحت کتاب توش گذاشت اما الان به یه ذره فشار نیاز داره:/ خلاصه توی آژانس کتاب رو خوندم و خیلیم لذت بردم و کیف کردم که ایول از زمانم به خوبی استفاده کردم! بعد از اون هم زمان زیاد داشتم مثلا توی مطب یا سر خیابون.. اما نمیدونم چرا توی فضا های عمومی خجالت میکشم کتاب دربیارم و بخونم. میدونم که اصلا خجالت نداره و خیلی هم باعث فرهنگ‌سازی میشه اما خجالت می کشیدم و نمیدونم چرا. الان هم خیلی از اون خجالت بی موقع و الکی ناراحتم و میدونم که شاید دیگه زمانی مثل امروز که از دستش دادم رو به دست نیارم:(

+بعد از مدت ها که به دنبال بند عینک بودم بالاخره امروز خریدم^^ عینکم نابود بود و فکر میکردم زنگ زده و خراب شده و.. وقتی آقاهه عینکمو دید هنگ کرد. درک نمیکرد چجوری اینقدر له شده! حالا من شلخته و اینا هم نیستما ولی بهم نگفته بود باید بشورمش:/ منم فکر میکردم اگه بشورم زنگ میزنه:| شیشه رو گرفت جلوی نور و گفت اوه اوه شیشه هم خط افتاده. گفتم من خط ننداختمم. گفت پس من انداختم؟! خدا خیرش بده عینکم عین روز اولش شد. بعدم دیدم که عه بند عینکم دارن منم خریدم. خیلی گوگولی و سبزه! *.* آره سبز یکی از رنگ های مورد علاقمه. اصلا هم برام مهم نیست که عینکم بنفشه و من بند عینک سبز گرفتم. مهم اینه هربار که نگاهش میکنم اون رنگ سبزش بهم روحیه میده^_^
(از اونایی بود که اصلا فکر نمیکردم پیدا کنم و همش توی اینترنت دیده بودم)