تازگیا دارم به کشف های جدیدی میرسم. نمیدونم شایدم چون قبلا توی این موضوعات نبودم دقت نمیکردم. دو تا طلبه جدید توی فامیل های دور پیدا کردم. این مسئله بهم دلگرمی میده که من تنها نیستم:) البته خب همشونم پسرن:| دختر طلبه ای تا به حال پیدا نکردم.
مامان امشب که رفته بود ولیمه ی شوهر خاله با یکی از اون آقاهای طلبه حرف زده بود و سوال پرسیده بود درباره شرایط پذیرش. خیلی اتفاقی همون آقا هم قم درس میخونه! اینکه هی دارم با عنوان "اون آقا" بهش اشاره میکنم بخاطر اینه که اسمش یادم نمیاد:| اونم گفته بود که اولا حضوری بریم حوزه ی شهر و پرس و جو کنیم. تهش اگه مشکلی بود شمارشو از شوهر خاله بگیریم چون خودشم قراره بعد از تعطیلات بره قم.
با سحر داریم تمام تلاشمون رو میکنیم که به هدف مشترکمون برسیم. ان شاءالله سال بعد دوتایی آماده میشیم بریم خوابگاه. سحر از وقتی تصمیممون قطعی شد برای اینکه به خودش و من این حس رو القا کنه که حتما قبول میشیم و میریم، وسایل مورد نیاز برای خوابگاه رو جفت جفت برای خودم و خودش میخره! عکساشونو میفرسته و دوتایی ذوق میکنیم. منم ازش یاد گرفتم و از هر چیزی که فکر میکنم ممکنه نیاز بشه دو تا میخرم! بابای سحر اسم این وسایل رو گذاشته جهیزیه ی خوابگاه!
البته مسئله ای که برام پیش اومده اینه که من چجوری حضوری و در اولین فرصت برم حوزه؟ مگه فقط صبح ها باز نیست؟ منم اون ساعت مدرسه ام. ان شاءالله همه چیز درست میشه. فقط کافیه توکل کنم. تلاش کنم و نتیجه ی کار رو به خودش بسپرم:) خدایا شکرت..

+نمیدونم بخاطر چی ولی چند روزیه که بغض عجیبی توی گلوم نشسته و فقط منتظر یه تلنگر کوچیکم تا گریه کنم. گریه هم کردما، خیلی. اما نیم ساعت بعد دوباره نزدیک بود گریه کنم:| فکر کنم هورمونام بیش فعال شدن:/