واقعا که چه؟ تهشم نفهمیدم چیزایی که توی این همه سال خوندم کجا به کارم میاد. از ریاضی که بگذریم (که کلا خنگم در موردش) حتی درسای دیگه رو هم نمیفهمم. مثلا دینی چرا باید این همه سنگین باشه؟؟:/ من هیچ وقت استعاره و آرایه های ادبی رو یاد نگرفتم. بازم همه اینا به کنار، فلسفه رو که به هیچ عنوان نمیفهمم:/ البته فلسفه کلا خودش چیز گیج کننده ایه.

دبیر فلسفه پارسالمون (خدا ازش نگذره!) بچه ها رو تا مرز تشنج پیش می برد! یه ماژیک برمیداشت و می رفت وسط کلاس و معرکه می گرفت! می گفت بچه ها این چیه؟ می گفتیم ماژیک. می گفت از کجا میدونید ماژیکه؟ میگفتیم خب داریم میبینیمش. میگفت از کجا مطمئنید که می بینیدش؟:/ شاید این توهم شماست. اصلا از کجا معلوم که من دارم اینو لمس میکنم؟ اینا همه توهمای شماست:/ و به این صورت و با این سوال جواب ها مغز ما رو تا آتیش گرفتن میکشوند:/ 


سر کلاس فلسفه بودیم. معلم داشت درس میداد و من در تمام مدت با یه حس ناخوشایند ناشی از نفهمیدن بهش زل زده بودم. درس که تموم شد طاقت نیاوردم و دستمو بالا بردم. با یه نگاه سوالی گفت "جانم؟" گفتم "خانوم این طبیعیه که من هیچی از فلسفه نمیفهمم و فقط دارم حفظش میکنم؟" یکم خندید (لعنتی وقتی میخنده خیلی دلبر میشه!) و گفت "آره، طبیعیه" و بعد در همین راستا خاطره ای رو تعریف کرد.

"یادم میاد زمانی که دانشجو بودم، مثل شما هیچی از فلسفه متوجه نمیشدم. از این مسئله خیلی ناراحت بودم. یه بار کلاس که تموم شد سریع دویدم دنبال استاد و نگهش داشتم. با ناراحتی گفتم آقای محمدی/محمودی من هیجی از فلسفه نمیفهمم. چیکار کنم؟ خواهش میکنم بهم بگید چجوری بخونم تا یاد بگیرم. استاد یکم بهم نگاه کرد و با لخند ملیحی گفت میدونی چیه دخترم؟ خودمم نمیفهمم چی میگه!"

بعد از شنیدن این خاطره اعتماد به نفسم خیلی بالا رفت!!