اگر بخوام کلا درباره امروز حرف بزنم، روز خاصی نبود و حتی کمی تا قسمتی هم مزخرف بود. هنوز نتونستم با مامان (مدیر جدید) کنار بیام و فوق العاده ازش متنفرم. دلیلش هم اینه که با دیدنش و حرفاش حس بد و منفی ای رو بهم منتقل میکنه که آثارش تا ساعتها باقی میمونه.
زنگ اول دینی داشتیم. بعد از اینکه برگه امتحانو تحویل دادم چون خوابم میومد با خودم گفتم یکم سرمو روی میز بذارم و چشمامو ببندم. چشمامو که بستم، رفتم..! موقعی به خودم اومدم که معلم اومده بود بالای سرم!
بعد از اون تا آخر بیکار بودیم. جز زنگ اول هیچ معلمی نیومده بود:|

+من "آیه" رو از پارسال میشناسم. یک سال از من کوچک تره و پارسال وارد مدرسه شد. آیه یک دختر چادریه که نیمی از قرآن رو حفظه. یه هدبند صورتی زیر مقنعه داره که با کفش-کمی لژدار- صورتی و کیفش که ترکیبی از صورتی و قهوه ای کمرنگه سته! همیشه از دور آیه رو میدیدم و هیچوقت جرئت نداشتم که باهاش رو در رو صحبت کنم. در واقع میترسیدم که بخوام خرابکاری کنم و از من خوشش نیاد. حس خیلی خوبی نسبت به آیه دارم. یک جور آرامش درونی داره که من رو به سمتش جذب میکنه. 
پارسال گذشت و من همیشه از دور آیه رو میدیدم. سال تحصیلی جدید که شروع شد چند وقتی آیه رو ندیدم. فکر کردم شاید از این مدرسه رفته باشه. اما بعد از یکی دو هفته آیه رو با یه تغییر اساسی در زندگی و صورتش دیدم. آیه عقد کرده بود! نمیدونم چه ربطی به منی داشت که حتی یک بار هم بهش سلام نکرده بودم اما از این خبر خیلی خوشحال شدم! 
این دور بودن ها همچنان بود تا اینکه یک روز که در مدرسه منتظر سرویس بودم، دیدم آیه با فاصله کمی از من ایستاده. (اینم بگم که چشمهام ناخودآگاه دنبال آیه میگرده!) بهش نگاه کردم و برای اولین بار چشم های عسلیش رو دیدم! نگم که محو شده بودم..! دقیقا یادم نمیاد چه جمله ای رو بهم گفت (برای اولین بار) اما من محو چشمهاش بودم و فقط لبخند زدم. 
آیه پیکسل های خیلی قشنگی با طرح مذهبی و چادری روی کیفش داره که عاشقشونم. بار ها با خودم کلنجار رفتم که قدم جلو بذارم و با همین پیکسل ها سر صحبت رو باز کنم اما بازم نتونستم. فقط نگاه کردم و رد شدم. 
امروز سرکلاس از خواب بیدار شده بودم و چشمام پف داشت و کسل بودم. کلاس سرد بود و تصمیم گرفتم برم یکم توی حیاط قدم بزنم. گرمای آفتاب بهم میخورد سرما از بدنم خارج میشد. توی حال و هوای خوبم بودم که آیه رو از دور با دوستش دیدم. یکم نگاش کردم و وقتی نزدیکم رسیدن سرم رو پایین انداختم و خواستم رد بشم که یهو آیه برگشت و با لبخند گفت "کفشات چقدر قشنگه!" خر کیف شدم و با ذوق گفتم "خیلی ممنون". 
با همون یه جمله کوتاه و لبخندش کلی حس خوب یهم منتقل کرد و واقعا حالم خوب شد. دلم میخواد از این دوستا داشته باشم. البته یدونه هم دارم که فعلا ازم دوره (سحر جانم♡)
دلم میخواد دوستام و آدمای دورم رو عوض کنم. سحر یکی از همین تغییرات بود و واقعا بابتش خدا رو شکر میکنم. 
نتیجه اخلاقی این که دوست خیلی مهمه!:)