[بی نِشان]

در خودم گم شده ام

خیلی دلم میخواست پست بذارم اما نمیدونستم درباره ی چی بنویسم. موضوع زیاد بود اما نمیدونستم چجوری باید دربارشون بنویسم. توی همین مدت از هر طرف خبر کربلا رفتن به گوشم میرسه. حلالیت گرفتن ها.. خب من تا به حال کربلا نرفتم. حتی به کربلا رفتن فکر هم نکردم. نمیدونم چرا اما ته ته تصورم مشهد رفتنه.. تا حالا خودم رو توی کربلا ندیدم. مثل خیلی های دیگه دلم میخواد برم زیارت اما انگار یه حسی ته دلم هست که میدونه زیارت کربلا قسمتم نمیشه، یا اینکه میگه تو فعلا برای کربلا رفتن آماده نیستی.. باید وقتش برسه.. تنها امیدم این بود که بتونم برم مشهد. خدا میدونه چقدر دلم هوای حرم امام رضا علیه السلام رو کرده اما قسمتم نبود.. همش به خودم میگفتم ببین هیچکس تورو نمیخواد.. دیگه باید چه اتفاقی بیفته که به خودت بیای؟ که تلاش کنی برای آدم شدنت..

توی برهه ی سختی از زندگیمم. درگیرم با خودم و احساسات متناقض درونم و آینده ی نامعلومم.. شدیدا نیاز به یه منبع آرامش و پناهگاه امن دارم که بهش پناه ببرم. از سردگمی هام، از این دنیا فرار کنم به سمتش. و فرّوا الی الحسین...

نمیدونم امام حسین علیه السلام هم من رو میخواد یا نه اما من میخوام فرار کنم به سمتش. میدونم که خیلی حق به گردنم داره و من هرکاری هم کنم نمیتونم جبران کنم. میگفت خیلی حسین زحمت مارا کشیده است..

 

 

آقا منو برای خودت نگه دار..  

الان هر جا برم میگن کثیفی رام نمیدن..

۱۹ مهر ۹۸ ، ۱۲:۴۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دهقانی

یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم

من یه دختر چادری و شاید هم مذهبی هستم. به دلیل فرهنگ و یه سری چیزای خانوادگی خیلی از مراسمات مذهبی رو شرکت نکردم و خیلی مکان ها رو نرفتم. یکی از اون مکان ها گلزار شهداست. من تا به حال گلزار شهدا نرفته بودم (تا امروز) امروز تصمیم گرفتم برای اولین بار برم گلزار شهدای شهرمون. تا به حال نرفته بودم و نمیدونستم کجاست و چجوریه..

وقتی که رفتیم با بابام اختلاف نظر داشتیم سر اینکه گلزار کدوم طرفه! (در این حد نرفتیم و نمیدونیم!) دور و بر گلزار پر از بسیجی و ارتشی و نیروی دریایی بود. دقیق نمیدونستم که چه خبره و قضیه چیه. از طرفی هیچ خانومی رو اون دور و اطراف ندیدم و به خاطر همین فکر میکردم نکنه زنونه و مردونه جداست و اینور بخش مردونه ست؟! برگشتم پشت سرمو نگاه کردم و وقتی یه خانومو دیدم خیالم راحت شد. گفتم هرجه بادا باد پشت سرش میرم. اینم بگم که گلزار شهدای شهر ما یه محوطه سر بسته ست و کلا با تصوراتم فرق داشت و بخاطر همین گیج شده بودم. از طرفی بخاطر وجود اون همه پسر دور و برم خجالت میکشیدم. پشت اون خانوم رفتم و کفشام و در آوردم و وارد شدم. نمیتونم بگم اون لحظه چه احساسی داشتم. یه جور حس غریبی. رفتم و قسمت آخر نشستم. یه جور احساس غریبی و خجالت داشتم. نمیدونم چرا. دلم پیش یه پیرزنی مونده بود که کنار مزار یه شهید نوجوون نشسته بود که فکر میکنم پسرش بود.

دلم میخواست برم و باهاش صحبت کنم تا از این حس و حال غریبی بیرون بیام اما چون شلوغ بود روم نشد. به بابا گفتم ده دقیقه میشینم و میام. گفت ده دقیقه؟ میگفت ما خودمون میریم بهشت زهرا بیست دقیقه طول نمیکشه و زود برمیگردیم. نمیدونست اینجا فرق داره.. خیلی دوست داشتم که بیشتر میموندم اما همون ده دقیقه رو هم به خاطر بابا گفتم.. تصمیم گرفتم هر پنجشنبه برم گلزار.. حس فوق العاده ای بود..

۱۸ مهر ۹۸ ، ۲۰:۴۵ ۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فاطمه دهقانی

رسما ناقص شدم

دلم میخواد کل پایه های مبلا و میزا و صندلی ها و همه چی رو بکنم.

خیلی چیزای اضافه ای هستن. اه

۱۶ مهر ۹۸ ، ۲۳:۵۴ ۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فاطمه دهقانی

غمخوار من ! به خاته ی غم ها خوش آمدی

 

غمخوار من ! به خانه ی غم ها خوش آمدی
بامن به جمع مردم تنها خوش آمدی


بین جماعتی که مرا سنگ می زنند
می بینمت ، برای تماشا خوش آمدی


راه نجاتم از شب گیسوی دوست نیست
ای من ! به آخرین شب دنیا خوش آمدی...


پایان ماجرای دل و عشق روشن است
ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی


با برف پیری ام سخنی بیش از این نبود
منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی


ای عشق ، ای عزیز ترین میهمان عمر
دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی

[فاضل نظری]

 

+همیشه حسرت می خورم که چرا بلد نیستم شعر بگم و از اون طریق حس و حالم رو بیان. کنم. خیلی دوست دارم بتونم شاعر بشم مطمئنم یه روزی میشم:) 

۱۶ مهر ۹۸ ، ۱۹:۲۳ ۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فاطمه دهقانی

تلنگرانه

در دنیایی که پیرمردها زیر بار هستند ، دخترها فاسد و پسرها ضایع شده اند ، دل من به این خوش است که پول هایم را روی هم گذاشته ام و یا آن ها را به انگشتر یا طلای چند میلیونی تبدیل کرده ام و بعد هم توقع دارم که در نماز شب ، دلم بلرزد و یا در حرم که قرار می گیرم ، منقلب شوم !
 مرحوم بحرالعلوم که یکی از علمای بزرگ است ، برای یکی از علماء که خود صاحب کرامات است ، پیغام می فرستد تا خدمت ایشان برسد . وقتی می آید ، می بیند که این بزرگ در حالی که دست به محاسنش گرفته ، خیلی منقلب و ناراحت است . آن بزرگ به او می گوید : تو هستی و در همسایگی ات کسی است که دو روز غذا نخورده و گرسنه مانده است ؟! چرا کاری نکرده ای ؟! آن عالم در جواب می گوید که من نمی دانستم . آن بزرگ اعتراض می کند که چرا نباید بدانی ؟! اگر می دانستی و اقدام نمی کردی ، که یهودی بودی ! 

 حال شما ببینید در همسایگی خود چه افرادی سوختند و از بین رفتند ! نه در همسایگی ، که (در خانه خود) چقدر زن و بچه ها ی ما ضایع شدند و یا خواهر و برادرهای ما به فساد و فحشاء کشیده شدند . با این همه کوتاهی ، انتظار داریم که دلمان بلرزد ؟ خیلی جنایت کرده ایم ! روزی که دفتر اعمالمان را به ما نشان بدهند ، آن روز روز وجلِ ماست.

کتاب اخبات ، ص ۱۱۵
عین صاد 

 

+خیلی جای تامل داره برای امثال من که خودم رو گوشه می کشم و میگم من کاری از دستم بر نمیاد، من نمیتونم، من بلد نیستم و .. و از زیر امر به معروف و نهی از منکر و کمک به دیگران شونه خالی می کنم. 

۱۴ مهر ۹۸ ، ۱۶:۳۳ ۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
فاطمه دهقانی

نامه ای به گذشته

خب دعوت شدم به چالش نامه ای برای گذشنه! (از اونجایی که کلا در طول عمر به چالشی دعوت نشده بودم! ذوق دارم برای نوشتنش) 

خب درواقع من آدمی هستم که زیاد در گذشته ها سیر میکنم. به خاطر همین لدت و تلخی کار هایی که در گذشته انچام دادم برام چند برابره و همیشه همراهمه.

پیشاپیش عذرخواهی میکنم بابت قلم ناپخته و خامم!

 

نامه ای به منِ گذشته:

سلام. دارم از آینده برات این نامه رو می نویسم. البته نه آینده ای خیلی دور. دلم خواست حالا که این شرایط نامه نوشتن پیش اومده ازش استفاده کنم و تو رو راهنمایی کنم.

اولین خواهشی که ازت دارم اینه که با برادرت کوچک ترت کنار بیا و هیچوقت بهش حسودی نکن. درسته که بچه بد قلقبه! اما باهاش رفیق شو. و یادت باشه که "فقط" به برادرت اعتماد کنی. فقط..

سعی کن که به شعار "دخترا با دخترا" پایبند بمونی!! سعی کن توی کلاس دوم دوستیت رو با سحر حفظ کنی تا وقتی بعد از سال های طولانی دوباره پیداش کردی حسرت سال های از دست رفته رو نخورید. (رفیق عالی ایه. از دستش نده)

همیشه به خودت سخت بگیر و کار هایی رو که شروع می کنی تا آخر انجام بده تا اینکار برات تبدیل به یه عادت بشه. 

هیچوقت سعی نکن با شاخ های کلاس دوست بشی. اونا تاثیرات خیلی بدی روی تو و آیندت میذارن که وقتی خودشون رفتن هم همچنان اثراتش باقی میمونه، و تورو چند سال عقب میندازه. هیچوقت بهشون حسودی نکن به داشتن گوشی موبایل اصرار نکن و وارد فضای اینستاگرام نشو. (از اثرات همون دوستای نابابه)

با کسی جز سحر دوست صمیمی نشو. ارتباطت رو با همه حفظ کن و اجازه نده زیاد بهت نزدیک بشن. محدود و کنترل شده از گوشی موبایلت استفاده کن و نذار قبح رابطه با نامحرم برات بریزه.

بهترین تصمیمت در سال های راهنمایی انتخاب چادره. چادر  رو انتخاب کن و مطمئن باش پشیمون نمیشی. 

روی اعتماد به نفست و توانایی حرف زدنت کار کن و از اعتقاداتت دفاع کن. اجازه نده کسی بهت زور بگه. مظلوم بودن هم حدی داره و تو حد رو گذروندی. اجازه نده هیچوقت هیچ کسی برات تصمیمی بگیره. آینده ی زندگیت رو خودت می سازی. و خواهش میکنم عربی رو از پایه یاد بگیر و انقدر سربه هوایی نکن تا من الان گرفتار نشم:/

تموم تلاشت رو بکن که از به این مدرسه دبیرستان نیای اما اگر هم که اومدی وارد هیچ اکیپی نشو. 

روزانه زیارت عاشورا و قرآن بخون. نماز سر وقت رو فراموش نکن و به طئنه و تمسخر ها توجه نکن. نسبت به خدا ناامید نشو و هیچوقت ازش دور نشو. راز هات رو فقط به خدا بگو و فقط با خودش دردو دل کن.

چیز های دیگه ای به ذهنم نمیرسه اما لطفا به حرفم گوش کن چیز هایی رو که گفتم رعایت کن تا مثل من پشیمونی به سراغت نیاد.

 

 

+فکر نمیکردم نوشتن از گذشته اینقدر سخت باشه. روی هرجمله کلی فکر کردم. بازم عذر میخوام بابت این نوشته ی خام.

شما هم توی این چالش جالب و تفکر برانگیز! شرکت و در نهایت پنج نفر رو دعوت کنید به اجرای این چالش.

دعوت میکنم از دچارِ فیش‌نگار ، آقایِ عینکی ، گل نرگس ، پاییز ..... ، آبی آسمانی ، سین الف ، احسان ‍‍ و بقیه ی دوستان ذکر نشده که توی این چالش شرکن کنن.

۱۳ مهر ۹۸ ، ۲۰:۱۷ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
فاطمه دهقانی

حال همه خوب است ، من اما ، نگرانم !

این چیست که‌چون دلهره‌افتاده به‌جانم 
حال همه خوب است ، من اما ، نگرانم !
[فاضل نظری]

 

+دیگه حرفی نمیمونه، جناب فاضل نظری همش رو گفت! 

+هیچوقت فکر نمیکردم یک زمانی آنقدر بیخیال(شلخته، بی نظم یا هرچی..) بشم که حتی کتابام رو منگنه نکنم:| یعنی تا الان منگنه نکردم. جلدم که نداره! الان بی نظم و اینا شناخته میشم؟ سال آخر کل سیستم منو بهم ریخته:/

۱۳ مهر ۹۸ ، ۱۵:۴۵ ۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فاطمه دهقانی

هوو

امروز اتفاقی با وبلاگ خانومی آشنا شدم که سر و کله ی هوو توی زندگیش پیدا شده! و به راه های زیادی فکر کرده و در نهایت با این موضوع کنار اومده. نمیدونم چطور یک زن میتونه راضی بشه که زندگی و همسرش رو تقسیم کنه... این موضوع رو هم توی کتاب "دختران آفتاب" هم خونده بودم اما بازم درک نمیکردم. 

شاید بعدا توی یه پست مفصل دربارش حرف زدم.

۱۱ مهر ۹۸ ، ۱۷:۲۹ ۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
فاطمه دهقانی

دردسرِ ادبیاتی بودن

خیلی سخته که دانش آموزِ کنکوریِ انسانی باشی اما سر کلاس ادبیات حواست به درس جمع باشه!
آدم هر شعری که میشنوه دلش و ذهنش یه وری میره.

گر تمنای تو از خاطر ناشاد رود
داغ عشق تو گلی نیست که از یاد رود

به نظرم اگه شاعر میگفت "محال است که از یاد رود" بهتر میشد. ولی دلم با شعرش رفت..
یا یه شعر دیگه بود که حقیقتا دلم رو برد توی کنج حرم امام رضا(ع) و مشرف به پنجره فولاد:)
 

 

ما بندگان حاجت‌مندیم و تو کریم
حاجت همیشه پیش کریمان بود روا
"سعدی"

 

آره خلاصه دلم کلی هوای حرم کرد و کلا از درس و کلاس و این داستانا جدا شدم:)

۱۰ مهر ۹۸ ، ۲۲:۴۳ ۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
فاطمه دهقانی

حواشی ای از اتفاقات امروزم

هر شش ماه یه بار باید برم مطب دندون پزشکی برای چکاپ(وی ارتودنسی کرده بود!). اغلب اوقات مطب شلوغه و خیلی کم پیش میاد که خلوت و دنج باشه! آدم های زیاد و متفاوتی هم توش میان و میرن. امروز که رفته بودم فکر میکردم خیلی زود نوبتم بشه و برم داخل. در واقع کلا بدون نوبت میرم چون صرفا یه چکاپ چند دقیقه ایه. اما پرستاری که میرم پیشش(باید برم پیشش) امروز سرش شلوغ بود و منم باید منتظر میموندم.
رفتم روی صندلی نشستم. چند دقیقه بعد دو تا پسر اومدن. من که اصلا حواسم به چیزی نبود و گرم صحبت با مامان بودم. اما یکی از اون پسرا خیلی بهم نگاه میکرد:| من کلا با اینکه مامان بهم میگه بداخلاقی اما آدم خوش خنده ای هستم! امروزم که بعد از مدت ها! رفتم بیرون روحیه‌م باز شده بود و خوش خنده تر شده بودم! منم خب نمیتونم خندم رو نگه دارم:| هی می‌خندیدم هی حس میکردم کسی داره نگام میکنه برمی‌گشتم میدیدم بله همون آقا پسره. گفتم اصلا ولش کن به درک دیگه نمیخندم:/ و نخندیدم اما بازم نگاه میکرد.(الهی چشات درآد) درویش کن خب:| من چادر میپوشم که کسی نگام نکنه بعد هردفعه میرم بیرون مثل سینما زل میزنن بهم:/ حالا نه آرایش دارم یا چیز دیگه ای. ساده ترینم:/ دیدم ول نمیکنه. توی دلم فحش میدادم میگفتم ای خنگ(یاد دیرین دیرین افتادم که میگفت ای وی!) این همه دختر بزک کرده اینجا نشسته تو باید به من زل بزنی؟:| هیچی دیگه اینقد بهش بد و بیراه گفتم یه دختره اومد بین ما نشست دیگه نتونست نگام کنه. دلم خنک شد!

+کتاب "خداحافظ سالار" امانتیه و باید زود بخونم و ببرم تحویل کتابخونه مدرسه بدم. بخاطر همین سعی میکنم از تمام فرصت های مرده و قبل از خواب استفاده کنم تا زودتر بتونم تمومش کنم و وقتم رو الکی نگذروندم. بخاطر اینکه میدونستم امروز ممکنه معطلی زیاد داشته باشم کتاب رو برداشتم و گذاشتم توی کیفم. البته که کیفم یکم اندازش ناجوره و اگه یه دوسانت از هرطرف بزرگتر بود میشد راحت کتاب توش گذاشت اما الان به یه ذره فشار نیاز داره:/ خلاصه توی آژانس کتاب رو خوندم و خیلیم لذت بردم و کیف کردم که ایول از زمانم به خوبی استفاده کردم! بعد از اون هم زمان زیاد داشتم مثلا توی مطب یا سر خیابون.. اما نمیدونم چرا توی فضا های عمومی خجالت میکشم کتاب دربیارم و بخونم. میدونم که اصلا خجالت نداره و خیلی هم باعث فرهنگ‌سازی میشه اما خجالت می کشیدم و نمیدونم چرا. الان هم خیلی از اون خجالت بی موقع و الکی ناراحتم و میدونم که شاید دیگه زمانی مثل امروز که از دستش دادم رو به دست نیارم:(

+بعد از مدت ها که به دنبال بند عینک بودم بالاخره امروز خریدم^^ عینکم نابود بود و فکر میکردم زنگ زده و خراب شده و.. وقتی آقاهه عینکمو دید هنگ کرد. درک نمیکرد چجوری اینقدر له شده! حالا من شلخته و اینا هم نیستما ولی بهم نگفته بود باید بشورمش:/ منم فکر میکردم اگه بشورم زنگ میزنه:| شیشه رو گرفت جلوی نور و گفت اوه اوه شیشه هم خط افتاده. گفتم من خط ننداختمم. گفت پس من انداختم؟! خدا خیرش بده عینکم عین روز اولش شد. بعدم دیدم که عه بند عینکم دارن منم خریدم. خیلی گوگولی و سبزه! *.* آره سبز یکی از رنگ های مورد علاقمه. اصلا هم برام مهم نیست که عینکم بنفشه و من بند عینک سبز گرفتم. مهم اینه هربار که نگاهش میکنم اون رنگ سبزش بهم روحیه میده^_^
(از اونایی بود که اصلا فکر نمیکردم پیدا کنم و همش توی اینترنت دیده بودم)

۰۹ مهر ۹۸ ، ۲۲:۳۷ ۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
فاطمه دهقانی