[بی نِشان]

پنجشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۹، ۰۱:۵۳ ب.ظ ام هادی
محصور ترسی خودساخته

محصور ترسی خودساخته

جایی شنیده بودم نویسنده کسی‌ست که چاره‌ای جز نوشتن ندارد. یعنی تسکینش واژه‌ها هستند و مأمنش هم دنیای درون آنها. من هیچ‌گاه خودم را یک نویسنده ندانستم. البته نمی‌توانم انکار کنم که رویای اطلاق چنین نامی برایم چقدر شورانگیز است! با این‌حال، هنوز راه زیادی در پیش دارم تا لایق آن ژرفِ بالابلندِ مطلوب شوم!
علی ای حال، وقتی آن جمله اول را شنیدم، سردی ترس را سوار بر قطرهٔ عرقی راه افتاده بر تیرهٔ کمرم، حس کردم. بدیهی ترین اصل، حصول مهارت در پی تداوم است. من آدم تدوام نیستم؛ لااقل تا الان نبودم. به همین سبب، از مهارت‌های زیادی جا ماندم. و همین عدم تداوم و تمرین، مرا به هراس انداخته که نکند کسب مهارتم به تعویق بیفتد و نکند هیچ‌وقت شایسته عنوان نویسنده نشوم و کتابی چاپ نکنم و ..
پیشتر به جناب انبارداران گفته بودم «من از نوشتن می‌ترسم.». مصداق مصراع "دردم از یار است و درمان نیز هم" شده ام!  شاید همین احساس بدمزهٔ بیجا، دست و پای قلم را بسته و اجازهٔ جلوه‌گری در کرانهٔ بی‌انتهای خیال را نمی‌دهد. هرچه هست، بدجوری کیش و ماتم کرده ..
راه آزادی قلم از بند اسارت ترس را می‌دانید؟

۱۴ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۵۳ ۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱
ام هادی
سه شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۹، ۰۹:۵۸ ب.ظ ام هادی
از من به من

از من به من

سلام عزیز قدیمی

این نامه از آینده به تو می‌رسد. حالا که سال‌ها از عمر بی‌برکتم گذشته و عقل ناقصم کمی جان گرفته، وقتی در گوشه‌ای می‌نشینم، این افکار مزاحم ناخنشان را به آرامش روحم می‌کشند و شب‌های بیداری را برایم رقم می‌زنند. 

حسرت سال‌های ازدست‌رفته را تاب نیاوردم و قلم در دستم لغزید و به صرافت نوشتن این نامه افتادم. شاید این خطوط در‌هم‌ریخته چشمانت را کمی بازتر کند و زاویهٔ نگاهت به مسائل را تغییر دهد. 

عزیز دل، کاش می‌توانستم در همین لحظه تو را سخت در آغوش بفشارم و دست نوازشم را خیر‌خواهانه بر زلف عطرآگینت بکشم. می‌دانم چه قدر به این اتفاق سادهٔ حال خوب کن محتاجی، اما تنها تویی که می‌توانی "تو" را بخندانی! خودت را از خودت دریغ نکن. آدم‌ها مانند کلاف سردرگمی در خود پیچیده‌اند و پی راهی برای فرار از خویش می‌گردند. مبادا دل‌ بدهی به پریشانی‌هایشان و شوریدگی‌شان به تو هم سرایت کند. دست بینداز به تنها کشتی نجات و ضامن سعادتت؛ «فِرُّوا إِلَى اللَّه». 

آرزو داشتم این جملات را درحالی که در مردمک تیرهٔ چشمت زل زده‌ام و نوازشت می‌کنم، برایت زمزمه کنم، اما جبر روزگار ما را رسانده به جایی که مجبورم نصایحم را مکتوب به دستت برسانم. نصایح خودت به خودت را.. 

زندگی را ساده بگیر؛ روزگار گاهی دشوار و بی‌رحم می‌شود، اما نگذار مشتت را بخواباند و پشتت را به خاک بکوباند. به قول نادر ابراهیمی:«در یک‌نواختی و سکون، هیچ‌چیز وجود ندارد. چه رسد به خوشبختی که ناگزیر، از پویش دائمی سرچشمه می‌گیرد!». تو برگ‌برنده‌ای داری که اگر به آن متکی شوی، زندگی و تمام متعلاقتش نمی‌توانند خم به ابرویت بیاورند. برگ‌برنده‌ای به نام "الله". از او غافل مشو تا بیراهه را راه نبینی و ارزش اعمالت را با کفهٔ ترازویی اشتباه، نسنجی. 

عزیز من، برگ‌برنده ات را گم نکن تا در پرتو آن به گم‌شدگی آدم‌ها دچار نشوی و بی‌خود را خود نبینی. ذات آدمی فراموشی‌ست. می‌گویند ریشه ی انسان نسیان است و نسیان هم یعنی فراموشی. تو بیا و این کلیشهٔ دردناک را در هم بکوب و بگو که می‌شود خلاف جریان دریای ذات، شنا کرد..‌ 

خود را عزیز بدار؛ عزیز داشتن خود در سایهٔ تلاش شرافتمندانهٔ حفظ یاد خدا حاصل می‌شود. کسی که خود را عزیز بدارد، سرگشتگی در شوره‌زار اوهام و خیالی که ناشی از فراموشی خداست را برای خود نمی‌پسندد؛ زیرا خود خدا فرموده که اگر فراموشم کنی، فراموش می‌شوی.

امید دارم این خطوط در هم ریخته را ارزش نهی و به سادگی از کنارشان عبور نکنی. یقین بدار که همیشه عزیز من باقی خواهی ماند. 

 

از من، به عزیز ترینم.


بیش از محتوا، روی متن و عبارات کار کردم.  یکی از تمارین کلاس جناب انبارداران است.

۰۵ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۵۸ ۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱
ام هادی

از نگفته‌ها

مادر جان، من خیلی تلاش می‌کنم که با لطایف‌الحیل برادر را به راه راست و مستقیم بیاورم، اما شما همیشه کار را خراب می‌کنید. می‌دانم تربیت کار من نیست و در حتی در حیطه اختیارات من هم نمی‌گنجد، اما شما چه می‌دانید که برادرم در معرکهٔ جه منجالبی دست و پا می‌زد و من سر بزنگاه رسیدم.
مادر جان، کاش کمی به من هم حق می‌دادید. کاش آنقدر که به سلامت جسمانی فرزندتان اهمیت می‌دهید، به سلامت روحیش هم توجه می‌کردید. مادر جان، زمانی که من صدا می‌زنمش برای نماز و شما همان وقت سر از نماز بلند می‌کنید که "پسرجان، برو و فلان چیز را در آن خندق بلا بریز."، در میان فعل و انفعالات مغز کوچک و نارس برادرم، کفهٔ آن خندق بلا سنگینی می‌کند بر اهمیت نماز؛ آن هم نماز اول وقت. کاش لااقل بعد از خندق بلا هم گوشه چشمی به نماز کنید و اعمال عبادیِ واجب را برایش نهادیه و مهم کنید، اما دریغا که شما باور ندارید جسم سالم در گرو ذهن و روح سالم است و این نفس خاکی فانی را ارجح می‌دانید و پسرتان را در ورطهٔ اومانیسمی خودساخته می‌اندازید.
مادرجان، کاش می‌توانستم تمام این‌ها را به خودتان بگویم.

۰۳ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۵۳ ۵ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱
ام هادی

ما را برسانید به وطن

تقریبا به جایی از زندگی رسیده ام که از لحظه ی بیداری تا زمانِ خواب، دائما خسته ام! امروز هم از همان روز ها بود. معمولا در چنین اوقاتی از درس و کار و حتی زندگ یکردن عقب میمانم. به توصیه ی حاج خانم والده یک چای و نبات آماده کردم و با تجویز خودم نشستم روبروی صفحه ی چند در چند ِلپ تاپ و تا شاید آشتی و وصالی حاصل شود میانِ انگشتانِ دستم و کیبوردِ لپ تاپ.

ترم اول رو به پایان است و من هرگز تصور نمی کردم که همان ابتدا بخواهم درسی را حذف کنم! معضلِ آموزشِ مجازی را جدی بگیرید! تصمیم های زیادی در زندگیم هست از آنها پشیمانم اما خدا را شکر میکنم که مسیر زندگی را اشتباه انتخاب نکرده ام. احساس میکنم جایی هستم که باید باشم. جایی که به آن تعلق دارم. در تفسیری که از استاد مطهری خواندم فئ را چیزی (مال، دانش یا ..) توصیف کردند که تا وقتی در دست کافران است، در خانه ی خودش نیست و وقتی که به دست مسلمانان برگردد، به خانه ی خودش برگشت است؛ و حالا من احساس می کنم که به وطن برگشته ام! وطنِ روحی ام را بازیافتم و حالا مانده که به وطنِ جسمی ام برسم؛ قم! هرچقدر هم که علمای عظام فتوا دهند که شهرِ محلِ تحصیل حکم وطن را ندارد، این قلبِ وامنده که با خواندنِ شنیدنِ اسمِ قم، تا آسمانِ حرمِ مقدس حضرت معصومه سلام الله علیها پرواز می کند، آرام نمی گیرد! اجالتا سرمان با دروسِ دینی و کوبیدن و ساختنِ روح و روان و از این دست اعمال خدا پسند گرم می کنیم تا اینکه کی برسد و مارا به وصلِ یار، شاد کنند و شبی آسوده خاطر سر را بر سنگ های حرم مطهرش بگذاریم و دست شسته از دنیا و مافیها، به استقبال ِ ملک الموت برویم! (دلتنگِ این جمله های طولانی بودم!) شاید هم مانندِ شیخ انصاری کنجی را نشان کردیم و همانجا هم خاکمان کردند؛ خدا را چه دیدید ..

۰۱ دی ۹۹ ، ۲۰:۴۰ ۴ نظر موافقین ۸ مخالفین ۱
ام هادی
جمعه, ۳۰ آبان ۱۳۹۹، ۰۹:۴۶ ب.ظ ام هادی
واژگان افیون من اند

واژگان افیون من اند

ضجه های آدم های توی مغزم که اوج گرفت، محکومم کردند به پایان تبعیدِ کلمات. ذهنِ فرسوده ام به مثابه ی یک ماشینِ خستگی ناپذیر دائما عبارات غیرقابل بازیافت تولید می کند و به انباشت های ذهنی ام می افزاید. دائما! در حال جویدن واپسین لقمه های عدسیِ تیلیت شده، آنی میانِ بی حسیِ تن و تلاشِ مذبوحانه ی خوابیدن، حتی میانِ چرت های 9 صبحیِ کلاس های احکام و 8 صبحی های مباحثه ی منطق!

واژگان افیون من اند. حتی میان هزارتوی اعلال های صرفی و مستحب مؤکد های فقهی. به همان شدت مهم و ضروری برای ماهیِ دور افتاده از آبی به نامِ تنِ رنجورم. بیچارگیِ ماهیچه های زبانم را این واژگانِ مهجور مانده از متنعم های پست و استوری های فیکِ اینستاگرامی، به جور می کشند. دنیای غریبی ست. وا مانده ام از تمام ِدیو و دد های انسان نمای درونم! نیازمند اجرایی شدن طرح دوفوریتیِ قرنطینه ای با مدتی نامعلوم با خودم هستم، شاید جهت اعتلای آرمان های والای بشری یا شروع تغییرِ جهان از خود!

کسی چه می داند؟

۳۰ آبان ۹۹ ، ۲۱:۴۶ ۲ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۱
ام هادی

حلقه ی مفقودِ زندگیِ ما

می گفت اولین قدم برای طی طریق الی الله قصد است. طرف می گوید من باید شهید شوم، من باید بروم، سر من فدای حضرت زینب (س). اما از روی مبل خانه اش بلند نمی شود، یک سر تا پایگاه بسیج محله شان نمی رود. آقاجان، ما که می دانیم شما را نمی برند جنگ، اما لااقل یک فرمی پر کن و اسمی بنویس که یک کاری کرده باشی! که اراده کرده باشی! که خواسته باشی!

با مامان صحبت می کردم. گفتم دیدی، تمام این سالها گفتم برویم کربلا و شما اقدامی نکردید. حالا که اوضاع اینطور است و معلوم نیست زنده باشیم که سال های بعد برویم یا نه. می گفت مادر، باید طلبیده بشویم! و سوال همیشگی من این است که چطور طلبیده بشویم؟ باید گذرنامه را بیاورند درِ خانه و دودستی تقدیم کنند که باورمان شود طلبیده شده ایم؟ اصلا ما که لیاقت طلبیده شدن نداریم. کمِ کمش در تمام این سالها یک بار درِ سفارتخانه می رفتیم، شاید ائمه خواستند و ما هم مشرف شدیم. اصلا نه، در تمام این ایام روزانه دوهزار تومن به نیت سفر کربلا کنار می گذاشتیم، یک دفعه ائمه دیدند که این بنده واقعا دلش می خواهد. یک نفر را بفرستند که نزدیکِ سفر اربعین بگوید کاروان پیدا کرده ام، بیایید برویم کربلا. گذرنامه تان هم با خودم! ما که از کار خدا خبر نداریم. داریم؟ اما تمام این ها یک قصد و اراده می خواهد. حلقه ی گمشده ی زندگی خیلی از ماها همین است. 

تا به حال به آیه ۶ سوره ی هود دقت کرده ایم؟

وَمَا مِنْ دَابَّةٍ فِی الْأَرْضِ إِلَّا عَلَى اللَّهِ رِزْقُهَا | و هیچ جنبنده در زمین نیست جز آنکه روزیش بر خداست

چرا در این آیه مثل آیات دیگر به جای جنبنده، مخلوق گقته نشده؟ غیر این است که روزیِ ما در گرو عمل و جنبش و تحرک خود ماست؟ روی این موضوع فکر کنید!

۲۸ مهر ۹۹ ، ۱۹:۰۰ ۶ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۱
ام هادی

روتین های مهجور!

با هزار دعا و صلوات پشت سیستم نشستم که باز به محض جایگیری انگشتانم روی دکمه های کیبورد، الکن نشوم و مغزم از ادامه ی همراهی انصراف ندهد! خیلی فکر کردم که باید از چه چیزی بنویسم؟ مثل همیشه! این موضوع نداشتن و بی فایده بودن، آزارم می دهد. حالا هم که بدتر از گذشته، احساس می کنم در یک فیلم سینمایی با ژانر آخرالزمانی و تلاش برای بقا، گیر افتاده ام! 

خسته از تکرار و محوِ خیال، گفتم من که هیچوقت در چالش ها شرکت نکردم. در واقع روحیه ی تنبلم مانع شد! اما حالا خودم را مکلف کرده ام که از روتین های دلچسبی که (البته آن زمان باعث آزارم بود و شاید حالا از آنها محروم شدم!) دلتنگشان شده ام، بنویسم! شما هم به تصویرِ کلمات بکشید روتین های مهجورِ مأنوستان را! شاید مشابه چالش یا چالش های دیگری باشد اما باید بگویم به دلیل کم شدن فعالیتم در بیان، حتی اگر مشابه هم باشد، اطلاعی از آن ندارم.

[ورای تصورم بود، میزانِ تشعشعات انرژیِ مثبتی که از این پست به روح و جانم نشست! توجه به جزئیات همیشه حالم را خوب می کرد. کاملا بی انگیزه و الله بختکی این چالش رو شروع کردم و با لبخندِ عریض و طویلی که بیش از پهنای صورتم کش نمی آمد به پایان رسید!]

در واقع زندگی برای من همیشه همینطور بوده. روتین و تکراری و بی اعجاز. البته آن نیمه ی دنیابین و هوسبازم اعجاز را در پس اتفاقات ساده ی روزمره نمی یابد. چطور می توانم گرمای لطیفِ آفتاب و خنکای نسیم عصرگاهی را نادیده بگیرم؟ و یا حتی آوازِ رویا گونه ی گنجشکانِ بازیگوش، که در همسایگیمان، روی درختِ بلند بالای کُنار سکنی گزیده اند! یا قیامت به پا کردن پسربچه های محلِ در هر بعد از ظهر! لحظه ای از صبح که آفتاب بالا آمده و پر قدرت نورش را روانه ی پلک های بسته ام می کند و من هم پر قدرت تر، پرده را می کشم! و حتی معجزه ی خواب و امید به بیداری! شیطنت های علی و غر های مامان! لحظات مهیج خواب و تصور سکانس به سکانسش در بیداری! ایستادن توی بالکن و زل زدن به آمد و شد ها و تخیلِ زندگی و دغدغه هایشان! آماده شدن ناهارِ مامان پز در اوجِ گرسنگی! پتوپیچ شدنِ اوج سرما و لم دادن زیر باد کولرِ اوج گرما! نوش جان کردن یه لیوان آب تگری بعدِ نجات دادن نیمه های جان از تموزِ تابستانِ جنوب! زاویه دیدِ راهروی بالکن و کتابخانه در گرگ و میش دم صبح! سکوت و سکونِ نیمه شب! و حتی خاکروبیِ هزار باره ی کتابخانه و مابینِ آن، مغروق لذتِ یادآوریِ ماجرای کتاب ها شدن! تماشای قاب فرشِ حرمِ عیدیِ سادات! عکس امام خمینی و کتاب های درسی حوزه! تکمیلِ شارژ موبایل و خاموش نشدن لپ تاپ حین تماشای فیلم! حضور و نفس کشیدن مامان! پیچیدن بوی غذا در خانه! جریانِ امواجِ زندگی در کوچه و خیابان های شهر! شوخی فهم بودنِ فامه (عدم نیاز به توضیحِ شوخی)! و..

گمان می بردم که با دشواری چهار یا پنج مورد بنویسم اما حالا ترس دارم اگر زیاد شد، مشقت شود خواندنش! از همین تریبون دعوت می کنم از جناب دژاوو ، بشرای عزیزم ، در مسیر آسمان ، جناب آپولو ، خانم مهاجر و باقی دوستانی که خجالت مانع اسم آوردن شد! (چرا؟!) آدرس وبلاگ جدید جناب تکرار یک تنهایی رو ندارم. اگر دارید، ایشون رو هم دعوت کنید!

و اینکه اگر شرکت کردید، مایلم باخبر بشم و بخونم. پس لینک پستتون رو ارسال کنید!

۲۶ مهر ۹۹ ، ۲۰:۳۰ ۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
ام هادی

مبتلا به روزمرگی

فکر می‌کنم چرا از نوشتن فاصله گرفتم؟ منی که شوق نوشتن درونم شعله می‌کشد و از هر نکته ای، داستانی و ماجرایی میسازم. حتی از خواندن هم فاصله گرفتم. روتینم شده خلاصه نوشتن و خواندن و بعد هم با خستگیِ تمام خوابیدن و باز تکرارِ مکررات. 
دنیا هرچقدر هم سخت و مصائب هرچه سنگین و اندوه ها هر اندازه بی رحم، نباید مرا از منشا آرامش درونی ام دور کنند. آرامشم با ردیف کردن کلمات و ساخت جملات و ترکیب های نو حاصل می‌شود.
خواستم عاملِ دیگرِ آرامشم را بگویم رفیقِ عراقی، که نوتیفیکشنِ پیامش روی صفحه افتاد و عبارتِ "جمعة مبارکة" را نشان داد! به همین میزان وقت شناس!
علی ای حال، شوره زارِ سردرگمی، دلخوشی هایم را فرو بلعیده و زمان نیاز است تا به خودم بیایم.. هرآینه سرابی نمایان می‌شود از دور و چه حاصل که سراب، فنا و مرگ است..

۱۱ مهر ۹۹ ، ۱۱:۰۹ ۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
ام هادی

شما چه کردید؟!

فرصتِ -طولانی به دلیل احتضارِ اینترنتِ مخابرات- آپلود کردن صفحاتِ خلاصه نویسی و تمارینِ حل شده ی صرف را منتغم شمردم و سری در این چاهِ دوست داشتنی برآوردم. مارا از نوشتن گریزی نیست چرا که بدان محتاجیم! 

هنوز نمی توانم خودم را طلبه بدانم. با معنای پشت کلمه فرسخ ها فاصله دارم. طلبگی تا الان برایم برکت داشته. شکر می کنم و توکل که جز این دو کاری از منِ بنده ساخته نیست. به قول جناب عطار (از کانال جناب دژاوو کش رفتم) عجب نیست به بلا مبتلا شود و صبر کند. عجب آن است که راضی باشد. هرچند الحمدالله بلایی هم نیست اما دیدم این نکته حیف است جا بماند. خدا هم قربانش شوم کلیک کرده روی ما تا از همان امتحان سخت هایش بگیرد. چه می شود کرد جز سر سپردن به امر محبوب؟! حسِ علیارِ توی زمین گرم را دارم! همانقدر مستاصل..

رفیقِ عراقیِ ما در این میان، پیاده کربلایی رفت و برگشت. نمی توانم به اندازه ی کربلا رفته هایش غصه بخورم و گله کنم از سوز دل بگویم. چه بسا داغِ امثال من سنگین تر هم باشد. مایی که حتی چشممان به زوار پیاده هم نیفتاده، چه رسد حرم.. 

مثل همیشه حرف ها زیاد است اما به محض رسیدن انگشت هایم به کیبورد، مغزم خالی می شود!

زیاده عرضی نیست.. دعایتان را از حقیر دریغ نکنید.

۰۷ مهر ۹۹ ، ۱۹:۴۲ ۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
ام هادی

نامعلوم

پس از مدت ها خودم را قانع کردم تا بنویسم. حرف زیاد است و کلمات محدود و دلی که تاب گفتن ندارد. درگیر ماجرا های جدیدی شدم که فقط با لطف خدا می توانم جان سالم به در ببرم! تا اینجا را که گفتم، یک التماس دعایی هم بگویم و بروم سراغ حرف های دیگر..

الحمدالله در جامعه الزهرا پذیرفته شدم و کد طلبگی را از آن خود کردم! پس از آن هم سفارش کتاب هایی که در پست سفارشی زده بود سه روزه در دستم است و حال در چهارمین روز، پیگیر امور مالی شدم تا به دادم برسد! از شروع کلاس ها گذشته و دانشجو/طلبه ی بدون کتاب، مانند سرباز بدونِ اسلحه است. به همان میزان ناموسی و حیاتی! از دردسر کلاس های آنلاین و آدوب کانکت و فلش پلیر و فایرفاکس که دیگر نگویم. کلاس های اول که بخاطر نقص فنی برگزار نشد و حالا هم سامانه یاری نمی کند! خدا نیامرزد کسی را که هوس خوردن خفاش کرد تا ما اینچنین در فراق و حسرت قم و حرمِ امن و خوابگاه و کلاس حضوری بسوزیم و دم برنیاوریم..

علی ای حال هنور هم نفسی دارم و جانی که قدمی بردارم و ذهن سالمی تا غر بتراشم بر سر دلم و حالی نامعلوم و در هم تنیده.. 

اگر هم خواستید کمی بیشتر و زودتر از حوالات حقیر با خبر شوید، ندایی بدهید تا آدرسِ کانالِ کوچک و به درد نخورِ درویشانه ام را با جغد های هاگوارتز برایتان بفرستم. 

باقی بقایتان

۲۴ شهریور ۹۹ ، ۰۹:۲۶ ۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
ام هادی