[بی نِشان]

۳۵ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

گوشی پیشنهاد بدید

قصد دارم توی یکی دو ماه آینده گوشیم رو عوض کنم و به امید خدا دیگه یه گوشی خوبی نصیبم بشه:|

اولین گوشی ای که داشتم (درواقع صرفا مال من نبود اما ازش استفاده میکردم) یه تبلت بود. Galaxy tab 3 که دوربینش کیفیت فوق العاده نابود و ویرانی داشت و حجم و اینام که..

یادم نمیره که سر استفاده ازش و تقسیم زمان با برادر کوچیک و زبون نفهم:| چه مکافاتی داشتم. کل مصیبتام از همین تبلت شروع شد.

تابستون سالی که قرار بود برم دهم، روز تولدم اولین گوشی رسمیم رو خریدم. گوشیم honor بود. مدل دقیقش یادم نیست. گوشیم بدنه ی فلزی (فلزی؟!:|) داشت و فوق العاده سنگین بود و در نوع خودش یه سلاح سرد بود! کیفیت دوربین له! حافظه له تر. این آخرا هم دیگه نسیه ای کار میکرد.

در نهایت گوشیم رو با گوشی بابام عوض کردم. گوشیم الان Galaxy A5 عه. ولی بازم از کیفیت دوربینش راضی نیستم:| حافظشم خراب شده نمیدونم چشه:| 

دقیق از گوشی و این فناوری ها سر در نمیارم. اما دیشب رفتیم و Galaxy A50 و A70 رو قیمت کردیم. خلاصه فعلا فرصت دارم که تا یکی دو ماه دیگه یه گوشی با دوربین خیلی خوب (برام مهمه) حافظه ی داخلی خوب و کارایی مناسب و عمری! انتخاب کنم. قیمتش هم بیشتر از ۴ میلیون تومن نباشه.

پیشنهاد بدید.

۲۰ مهر ۹۸ ، ۲۲:۰۵ ۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
فاطمه دهقانی

داداش!

”ع“ یه آدمِ فوق العاده وسواسیه :/‌ یعنی دوتا لیوان داره .. و هیچوقت اگر توی یه لیوان آب خورد دوباره توی اون آب نمیخوره .. اون حتی به اون دوتا لیوان خودشم پایبند نمیمونه و اگر از هردوتا لیواناش آب خورد سراغ لیوانای دیگه میره :| داشتم سفره رو جمع میکردم و چشمم به لیوانش خورد .. از اونجایی که دستام پر بود رو بهش گفتم لیوانشو بیاره که دیدم ”ع“ داره آب میخوره .. اونم با اون یکی لیوانش .. گفتم چرا توی همین لیوانت آب نخوردی (با لحن عصبانی) گفت چون لیوانم دوغی بود (با خنده:/) گفتم جون خودت .. نمیتونستی روشُ آب بزنی دوباره بخوری!؟ (با لحن عصبانی دوباره:|) و گفت یادم رفت (با خنده:|) خلاصه همینجوری که غر میزدم به آشپزخونه رفتم و وسایلا رو گذاشتم و لیوانِ دوغیمو برداشتم تا بشورمش و آب بخورم! -_- ”ع“ پشت سرم به آشپزخونه اومده بود و من داشتم همچنان غر میزدم سرش .. یهو دیدم از پشت سرم صدای آروغ زدن اومد :/ .. خلاصه میخوام بگم پسرا همینن .‌. کل توجهشون به حرفت در یک آروغ میگنجه -_- تهشم خودش حال کرد با آروغش خندیدُ و رفت .. :/

 

 

+خاطره مربوط به تاریخ ۱۳۹۷/۰۶/۰۵ می باشد.

+داداش هنوز همونجور وسواسیه و تعداد لیوان هاش به سه عدد رسیده!

۲۰ مهر ۹۸ ، ۰۰:۱۳ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فاطمه دهقانی

چیه این دلتنگی؟!

خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند

تا فراموش شود
یاد تو
هرچند نشد !


[فاضل نظری]

۱۹ مهر ۹۸ ، ۱۵:۲۷ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فاطمه دهقانی

در خودم گم شده ام

خیلی دلم میخواست پست بذارم اما نمیدونستم درباره ی چی بنویسم. موضوع زیاد بود اما نمیدونستم چجوری باید دربارشون بنویسم. توی همین مدت از هر طرف خبر کربلا رفتن به گوشم میرسه. حلالیت گرفتن ها.. خب من تا به حال کربلا نرفتم. حتی به کربلا رفتن فکر هم نکردم. نمیدونم چرا اما ته ته تصورم مشهد رفتنه.. تا حالا خودم رو توی کربلا ندیدم. مثل خیلی های دیگه دلم میخواد برم زیارت اما انگار یه حسی ته دلم هست که میدونه زیارت کربلا قسمتم نمیشه، یا اینکه میگه تو فعلا برای کربلا رفتن آماده نیستی.. باید وقتش برسه.. تنها امیدم این بود که بتونم برم مشهد. خدا میدونه چقدر دلم هوای حرم امام رضا علیه السلام رو کرده اما قسمتم نبود.. همش به خودم میگفتم ببین هیچکس تورو نمیخواد.. دیگه باید چه اتفاقی بیفته که به خودت بیای؟ که تلاش کنی برای آدم شدنت..

توی برهه ی سختی از زندگیمم. درگیرم با خودم و احساسات متناقض درونم و آینده ی نامعلومم.. شدیدا نیاز به یه منبع آرامش و پناهگاه امن دارم که بهش پناه ببرم. از سردگمی هام، از این دنیا فرار کنم به سمتش. و فرّوا الی الحسین...

نمیدونم امام حسین علیه السلام هم من رو میخواد یا نه اما من میخوام فرار کنم به سمتش. میدونم که خیلی حق به گردنم داره و من هرکاری هم کنم نمیتونم جبران کنم. میگفت خیلی حسین زحمت مارا کشیده است..

 

 

آقا منو برای خودت نگه دار..  

الان هر جا برم میگن کثیفی رام نمیدن..

۱۹ مهر ۹۸ ، ۱۲:۴۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دهقانی

یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم

من یه دختر چادری و شاید هم مذهبی هستم. به دلیل فرهنگ و یه سری چیزای خانوادگی خیلی از مراسمات مذهبی رو شرکت نکردم و خیلی مکان ها رو نرفتم. یکی از اون مکان ها گلزار شهداست. من تا به حال گلزار شهدا نرفته بودم (تا امروز) امروز تصمیم گرفتم برای اولین بار برم گلزار شهدای شهرمون. تا به حال نرفته بودم و نمیدونستم کجاست و چجوریه..

وقتی که رفتیم با بابام اختلاف نظر داشتیم سر اینکه گلزار کدوم طرفه! (در این حد نرفتیم و نمیدونیم!) دور و بر گلزار پر از بسیجی و ارتشی و نیروی دریایی بود. دقیق نمیدونستم که چه خبره و قضیه چیه. از طرفی هیچ خانومی رو اون دور و اطراف ندیدم و به خاطر همین فکر میکردم نکنه زنونه و مردونه جداست و اینور بخش مردونه ست؟! برگشتم پشت سرمو نگاه کردم و وقتی یه خانومو دیدم خیالم راحت شد. گفتم هرجه بادا باد پشت سرش میرم. اینم بگم که گلزار شهدای شهر ما یه محوطه سر بسته ست و کلا با تصوراتم فرق داشت و بخاطر همین گیج شده بودم. از طرفی بخاطر وجود اون همه پسر دور و برم خجالت میکشیدم. پشت اون خانوم رفتم و کفشام و در آوردم و وارد شدم. نمیتونم بگم اون لحظه چه احساسی داشتم. یه جور حس غریبی. رفتم و قسمت آخر نشستم. یه جور احساس غریبی و خجالت داشتم. نمیدونم چرا. دلم پیش یه پیرزنی مونده بود که کنار مزار یه شهید نوجوون نشسته بود که فکر میکنم پسرش بود.

دلم میخواست برم و باهاش صحبت کنم تا از این حس و حال غریبی بیرون بیام اما چون شلوغ بود روم نشد. به بابا گفتم ده دقیقه میشینم و میام. گفت ده دقیقه؟ میگفت ما خودمون میریم بهشت زهرا بیست دقیقه طول نمیکشه و زود برمیگردیم. نمیدونست اینجا فرق داره.. خیلی دوست داشتم که بیشتر میموندم اما همون ده دقیقه رو هم به خاطر بابا گفتم.. تصمیم گرفتم هر پنجشنبه برم گلزار.. حس فوق العاده ای بود..

۱۸ مهر ۹۸ ، ۲۰:۴۵ ۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فاطمه دهقانی

رسما ناقص شدم

دلم میخواد کل پایه های مبلا و میزا و صندلی ها و همه چی رو بکنم.

خیلی چیزای اضافه ای هستن. اه

۱۶ مهر ۹۸ ، ۲۳:۵۴ ۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فاطمه دهقانی

غمخوار من ! به خاته ی غم ها خوش آمدی

 

غمخوار من ! به خانه ی غم ها خوش آمدی
بامن به جمع مردم تنها خوش آمدی


بین جماعتی که مرا سنگ می زنند
می بینمت ، برای تماشا خوش آمدی


راه نجاتم از شب گیسوی دوست نیست
ای من ! به آخرین شب دنیا خوش آمدی...


پایان ماجرای دل و عشق روشن است
ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی


با برف پیری ام سخنی بیش از این نبود
منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی


ای عشق ، ای عزیز ترین میهمان عمر
دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی

[فاضل نظری]

 

+همیشه حسرت می خورم که چرا بلد نیستم شعر بگم و از اون طریق حس و حالم رو بیان. کنم. خیلی دوست دارم بتونم شاعر بشم مطمئنم یه روزی میشم:) 

۱۶ مهر ۹۸ ، ۱۹:۲۳ ۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فاطمه دهقانی

تلنگرانه

در دنیایی که پیرمردها زیر بار هستند ، دخترها فاسد و پسرها ضایع شده اند ، دل من به این خوش است که پول هایم را روی هم گذاشته ام و یا آن ها را به انگشتر یا طلای چند میلیونی تبدیل کرده ام و بعد هم توقع دارم که در نماز شب ، دلم بلرزد و یا در حرم که قرار می گیرم ، منقلب شوم !
 مرحوم بحرالعلوم که یکی از علمای بزرگ است ، برای یکی از علماء که خود صاحب کرامات است ، پیغام می فرستد تا خدمت ایشان برسد . وقتی می آید ، می بیند که این بزرگ در حالی که دست به محاسنش گرفته ، خیلی منقلب و ناراحت است . آن بزرگ به او می گوید : تو هستی و در همسایگی ات کسی است که دو روز غذا نخورده و گرسنه مانده است ؟! چرا کاری نکرده ای ؟! آن عالم در جواب می گوید که من نمی دانستم . آن بزرگ اعتراض می کند که چرا نباید بدانی ؟! اگر می دانستی و اقدام نمی کردی ، که یهودی بودی ! 

 حال شما ببینید در همسایگی خود چه افرادی سوختند و از بین رفتند ! نه در همسایگی ، که (در خانه خود) چقدر زن و بچه ها ی ما ضایع شدند و یا خواهر و برادرهای ما به فساد و فحشاء کشیده شدند . با این همه کوتاهی ، انتظار داریم که دلمان بلرزد ؟ خیلی جنایت کرده ایم ! روزی که دفتر اعمالمان را به ما نشان بدهند ، آن روز روز وجلِ ماست.

کتاب اخبات ، ص ۱۱۵
عین صاد 

 

+خیلی جای تامل داره برای امثال من که خودم رو گوشه می کشم و میگم من کاری از دستم بر نمیاد، من نمیتونم، من بلد نیستم و .. و از زیر امر به معروف و نهی از منکر و کمک به دیگران شونه خالی می کنم. 

۱۴ مهر ۹۸ ، ۱۶:۳۳ ۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
فاطمه دهقانی

نامه ای به گذشته

خب دعوت شدم به چالش نامه ای برای گذشنه! (از اونجایی که کلا در طول عمر به چالشی دعوت نشده بودم! ذوق دارم برای نوشتنش) 

خب درواقع من آدمی هستم که زیاد در گذشته ها سیر میکنم. به خاطر همین لدت و تلخی کار هایی که در گذشته انچام دادم برام چند برابره و همیشه همراهمه.

پیشاپیش عذرخواهی میکنم بابت قلم ناپخته و خامم!

 

نامه ای به منِ گذشته:

سلام. دارم از آینده برات این نامه رو می نویسم. البته نه آینده ای خیلی دور. دلم خواست حالا که این شرایط نامه نوشتن پیش اومده ازش استفاده کنم و تو رو راهنمایی کنم.

اولین خواهشی که ازت دارم اینه که با برادرت کوچک ترت کنار بیا و هیچوقت بهش حسودی نکن. درسته که بچه بد قلقبه! اما باهاش رفیق شو. و یادت باشه که "فقط" به برادرت اعتماد کنی. فقط..

سعی کن که به شعار "دخترا با دخترا" پایبند بمونی!! سعی کن توی کلاس دوم دوستیت رو با سحر حفظ کنی تا وقتی بعد از سال های طولانی دوباره پیداش کردی حسرت سال های از دست رفته رو نخورید. (رفیق عالی ایه. از دستش نده)

همیشه به خودت سخت بگیر و کار هایی رو که شروع می کنی تا آخر انجام بده تا اینکار برات تبدیل به یه عادت بشه. 

هیچوقت سعی نکن با شاخ های کلاس دوست بشی. اونا تاثیرات خیلی بدی روی تو و آیندت میذارن که وقتی خودشون رفتن هم همچنان اثراتش باقی میمونه، و تورو چند سال عقب میندازه. هیچوقت بهشون حسودی نکن به داشتن گوشی موبایل اصرار نکن و وارد فضای اینستاگرام نشو. (از اثرات همون دوستای نابابه)

با کسی جز سحر دوست صمیمی نشو. ارتباطت رو با همه حفظ کن و اجازه نده زیاد بهت نزدیک بشن. محدود و کنترل شده از گوشی موبایلت استفاده کن و نذار قبح رابطه با نامحرم برات بریزه.

بهترین تصمیمت در سال های راهنمایی انتخاب چادره. چادر  رو انتخاب کن و مطمئن باش پشیمون نمیشی. 

روی اعتماد به نفست و توانایی حرف زدنت کار کن و از اعتقاداتت دفاع کن. اجازه نده کسی بهت زور بگه. مظلوم بودن هم حدی داره و تو حد رو گذروندی. اجازه نده هیچوقت هیچ کسی برات تصمیمی بگیره. آینده ی زندگیت رو خودت می سازی. و خواهش میکنم عربی رو از پایه یاد بگیر و انقدر سربه هوایی نکن تا من الان گرفتار نشم:/

تموم تلاشت رو بکن که از به این مدرسه دبیرستان نیای اما اگر هم که اومدی وارد هیچ اکیپی نشو. 

روزانه زیارت عاشورا و قرآن بخون. نماز سر وقت رو فراموش نکن و به طئنه و تمسخر ها توجه نکن. نسبت به خدا ناامید نشو و هیچوقت ازش دور نشو. راز هات رو فقط به خدا بگو و فقط با خودش دردو دل کن.

چیز های دیگه ای به ذهنم نمیرسه اما لطفا به حرفم گوش کن چیز هایی رو که گفتم رعایت کن تا مثل من پشیمونی به سراغت نیاد.

 

 

+فکر نمیکردم نوشتن از گذشته اینقدر سخت باشه. روی هرجمله کلی فکر کردم. بازم عذر میخوام بابت این نوشته ی خام.

شما هم توی این چالش جالب و تفکر برانگیز! شرکت و در نهایت پنج نفر رو دعوت کنید به اجرای این چالش.

دعوت میکنم از دچارِ فیش‌نگار ، آقایِ عینکی ، گل نرگس ، پاییز ..... ، آبی آسمانی ، سین الف ، احسان ‍‍ و بقیه ی دوستان ذکر نشده که توی این چالش شرکن کنن.

۱۳ مهر ۹۸ ، ۲۰:۱۷ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
فاطمه دهقانی

حال همه خوب است ، من اما ، نگرانم !

این چیست که‌چون دلهره‌افتاده به‌جانم 
حال همه خوب است ، من اما ، نگرانم !
[فاضل نظری]

 

+دیگه حرفی نمیمونه، جناب فاضل نظری همش رو گفت! 

+هیچوقت فکر نمیکردم یک زمانی آنقدر بیخیال(شلخته، بی نظم یا هرچی..) بشم که حتی کتابام رو منگنه نکنم:| یعنی تا الان منگنه نکردم. جلدم که نداره! الان بی نظم و اینا شناخته میشم؟ سال آخر کل سیستم منو بهم ریخته:/

۱۳ مهر ۹۸ ، ۱۵:۴۵ ۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فاطمه دهقانی