[بی نِشان]

۳۵ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

سالاد الویه؛ غذای بهشتی

سالاد الویه یه غذای بهشتیه. به نظرم باید توی بهشت درخت هایی باشن که ساندویچ سالاد الویه بدن. یا مثلا نهر های سالاد الویه ی روان (نهر های روان سالاد الویه؟:/) بعد بشینی کنار این نهر ها. انگشت بزنی توشون و بخوری!

نکته اخلاقی: لطفا قبل از انگشت زدن توی نهر های روان دست های خودتون رو بشورید. حالا درسته که توی بهشت مریضی نیست ولی دلیل نمیشه که نظافت خودتون رو رعایت نکنید. مرسی بَه.

۰۴ مهر ۹۸ ، ۱۴:۳۴ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ام هادی

من امشب باعث شکسته شدن یه آدم شدم

باورم نمیشه. من امشب باعث شکسته شدن یه آدم شدم. من امشب دیدم که بی توجهی چه بلایی به سر آدم میاره. من باورم نمیشه که یه آدمو از خودم دور کردم. اما خدا میدونه که بخاطر خودش بود. یه نفر یه احساس فوق العاده زیادی به من پیدا کرده بود. از یه مشکلی به من پناه آورده بود. کمکش کردم. راهنماییش کردم. بهش محبت کردم. بی اینکه بدونم محبتام اون رو وابسته میکنه. به فکر و خیال میبره. خدا منو ببخشه. اون آدم بهم وابسته شده بود. خیلی زیاد. هربار به یه روش مختلف گفت "مراقب خودت باش" هربار قلب فرستاد و گفت "من حتی یه قلب رو بی دلیل برای کسی نمیفرستم". اما بازم ندیدم. فکر کردم همونطور که اون برای من یه دوست معمولیه منم براش دوست معمولیم. وقت گذاشتم براش‌. هربار پای حرفاش نشستم. به درد و دلاش گوش کردم. کمکش کردم. ذوق کردم و باهاش خندیدم. و اون... احساس خیلی بدی دارم. حسش رو بهم گفت و فهمید یه طرفه بوده. خورد شد‌. من یه آدم رو خورد کردم. باورم نمیشه! مثل یه خواب میمونه. من میدونستم آدم تنهاییه. ولی... گند زدم. خیلی خراب کردم. من براش یه آدم معمولی نبودم. میگفت من به آدم معمولیا اینا رو نمیگم. دلش برام تنگ میشد. روزی صد بار صفحه‌مو چک میکرد‌ و پیاما رو میخوند. اونوقت من؟ ماهی یبار یادم می اومد بهش پیام بدم. به هزار طریق مختلف احساسشو بهم گفت‌. با من حرف میزد نیشش باز میشد و قلبش تالاپ تالاپ میزد. من بهش توجه نکردم. نفهمیدم. وقتی دیر پبامشو سین میکردم حرص میخورد. از رفتن من میترسید. به من وابسته شده بود‌. ولی من نفهمیدمم. من آدمی بودم که میتونستم توی چند ثانیه آشوبش کنم و توی چند ثانیه آرومش... ولی نفهمیدم... اولش نمیخواست از احساسش بهم بگه ولی من مجبورش کردم. گفت و خورد شد... حال الانم خیلی داغونه. بی توجهی من یه آدم رو نابود کرد‌... هیچوقت بی توجه نباشید. به کوچیک ترین نشونه ها هم دقت کنید. حالم خیلی داغونه و حرفای توی دلم اینقدر زیاد که نمیتونم همشون رو توی این پست بگم. خدایا، منو ببخش...

خیلی گریه بخاطر غفلتم، بی توجهیم، من کلا دو سه تا دوست بیشتر ندارم. و یکی از دوستای فوق العاده خوبم رو از دست دادم. حالا که همه چیز تموم شده برمیگردم عقب و تازه نشونه ها رو میبینم که چقدر بی توجه از کنارشون رد شدم...

۰۳ مهر ۹۸ ، ۰۲:۲۷ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ام هادی

عادت های مثبت

یک شخصیتی که دارم سعی میکنم اون رو توی خودم تبدیل به عادت کنم اینه که هر شب درس های همون روز رو مطالعه و مرور کنم. فکر میکنم خیلی خوبه و تاثیرات مثبتی هم داشته باشه. من با اینکه درسم خوبه اما تنبلی هم زیاد دارم و راضی نیستم از این موضوع. این مطالعه و مرور شبانه هم میتونه تمرینی باشه برای از بین بردن تنبلی هام.

+فردا قراره برم نمایشگاه هفته دفاع مقدس و فرمانده بسیج یا سپاه (دقیق نمیدونم کی) قراره بیاد.
همونکه توی تلویزیونم نشونش میده

۰۲ مهر ۹۸ ، ۲۳:۰۷ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ام هادی

درهم و برهم

از صبح داشتم لعنت میفرستادم این نظام آموزشی رقابت محور رو که فقط میخواد یه سری دانش آموزش با معدل بیست اما مغز خالی تحویل جامعه بده برای مثلا پیشرفت کشور! سیاست آموزشی زور و تنبیه و اجبار. (این پست و این پست ضمیمه میشوند) دانش آموزای دیگه رو نمیدونم اما من از این سیاست آموزشی خیلی ضربه دیدم. شدم یک آدم فوق العاده استرسی که حتی خودمم نمیدونم چرا تا اسم مدرسه میاد حالم بد میشه و استرس عجیبی توی تموم وجودم سرازیر میشه. وضعیت وقتی بدتر میشه که کسی درک نمیکنه استرس منو...
از دیشب استرس فوق العاده زیاد و وحشتناکی گرفته بودم و توی مدرسه و حتی وقتی که برگشتم و خوابیدم و بیدار شدم هنوز ادامه داشت. حس میکردم دیگه توانم تموم شده و نمیتونم بیشتر از این ادامه بدم. من توی کل یازده سال گذشته با تمام توانم درس خوندم. مامانم بچه ی کوچیک داشت و نمیتونست همیشه پیشم باشه و درسام رو یادم بده. فهمیدم باید روی پای خودم وایستم همیشه زور زدم برای اولین بودن. (اولین بودنی که هیچوقت توی این سالها هیج نفعی برام نداشت) از همون اول؛ و حالا فکر میکنم دیگه انرژیم ته کشیده. و دارم با ته مونده ی توانم این ماه های آخر رو طی میکنم و فکر میکنم که نمیتونم از پسشون بر بیام.
وقتی از خواب بیدار شدم نشستم پای درس. با بی حالی تموم خوندم. بخاطر درگیری ذهنی و دلشوره ی زیاد و حال و احوال داغون بد اخلاق تر شده بودم. وقتی توی ماشین نشسته بودم که برم بیرون حس میکردم محتویات شکمم داره مثل یه ماشین لباس شویی با بیشترین قدرتش میچرخه و چیزی نمونده که از دهنم بزنه بیرون. (استرسی که نمیدونم دلیلش چیه و منشا اون چیه) فکر میکردم کل خون بدنم توی صورتم و گونه هام جمع شده. یه حالتی مثل خجالت. فکر میکردم الانه که صورتم بترکه و کل خونا بیرون بپاچه (جنایی شد :دی) وقتی رفتم و یکم توی بازار گشتم و یکمم خرید کردم حس کردم حال و احوالم نیم درصد (فقط نیم درصد) بهتر شد! اما میدونم که این استرس لعنتی که امسال بیشتر هم شده دقیقا تا بعد از آخرین امتحان با من خواهد بود (اگه توی این مدت منو نکشه)

+من همیشه وقتی قراره بنویسم اما شرایط نوشتن ندارم شروع میکنم با خودم حرف زدن. در واقع توی دلم با مخاطب یا مخاطبان خیالیم صحبت میکنم و حقیقتا اگر اون حرف ها به صورت پست دربیان پست های فاخری میشن! اما حیف و صد حیف که تا زمانی که امکان نوشتن پیدا کنم همشون یادم میره یا اونقدر با مخاطبان خیالیم صحبت میکنم که کاملا تخلیه میشم و حس و حالم برای نوشتن از بین میره! امروزم وقتی که توی ماشین نشسته بودم مسیر خونه تا بازار رو اونقدر با مخاطبان خیالیم صحبت کردم تا یکم آرومتر شدم.

+حس میکنم خانوم تر شدم. حس میکنم بزرگتر شدم و هرچقدر که بزرگتر میشم عاقل تر و ساکت تر میشم. در واقع روز به روز میل به صحبت کردن در من از بین میره و تمایلم به سکوت و تفکر و صحبت کردن در مواقع ضروری بیشتر میشه. نمیدونم که خوبه یا بد. اما این تغییرات در من فوق العاده محسوسه. میل به سکوت و نوشتن و خوندن. تمایل به رشد معنوی و تفکر درباره موضوعات و تحلیل و تفسیرشون. با اینکه میگم امیدوارم این تغییرات خوب باشن اما از نظر خودم واقعا خوب به نظر میرسن. اینجوری حس میکنم شخصیت خودم بالاتر میره و مثل قبل هرکسی به خودش اجازه نمیده هر حرفی رو بهم بزنه. اگر هم بخوام چیزی بگم اون حرف با فکر و اطلاعات هست نه چیزی از سر دل!

۰۱ مهر ۹۸ ، ۲۲:۳۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ام هادی

روز اول ِ سال آخر

دوست نداشتم داغون بودن روز اول مدرسه یادم بمونه اما خواستم ثبتش کنم. تمام کادر مدرسه به جز معاون همه عوض شده بودن. بیشتر معلم ها و همچنین سرایدار مدرسه. صبح زود رفتم مدرسه تا جای خوبی رو برای خودم بگیرم و مثل پارسال بی جا و مکان نباشم. اول تعداد زیادی نیومده بودن اما بعد که اومدن و همه نشستن دیدم ای دل غافل، افتادم وسط جمع تنبل ها:| (خدایا خودت شاهد باش من نمیخوام به هیچکدومشون تقلب بفرستم) مدیر آمد و بچه ها رو به صف کرد و از همون اول گربه رو دم حجله کشت. منکه میدونم این مدیر جدید قراره ی دهن همه ی ما رو آسفالت کنه خصوصا سال آخریا. از اونجایی که خیلی خستم و اصلا حوصله ندارم خلاصه میکنم. زنگ دوم که هیچی زنگ سومم زبان بود و درس داد و همچنین چند تا تکلیف:| فردا باز زبان داریم و باید بخونم. اصلا نمیدونم چرا امسال اینقدر استرس دارم. خیلی غیر طبیعیه:/

+سرویسم خیلی دیر اومد دنبالم. بخاطر خلوت بودن یه پسری اومد مزاحم شد. و خب من خیلیی کم پیش اومده بود مزاحم داشته باشم حس فوق العاده وحشتناکی بود.


+توی کلاس زهرا اینا بودیم. دلم گرفت .. پارسال میومدم این کلاس پیش زهرا اما دیگه نمیبینمش ...

۰۱ مهر ۹۸ ، ۱۳:۴۴ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ام هادی