[بی نِشان]

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

من فمینیست نیستم

بی‌مقدمه می‌روم سر اصل مطلب و به عنوان یک دختر شیعۀ طلبۀ "غیر فمینیست" حرف‌هایی را می‌زنم که خاری‌ست در گلویم. تاکیدم روی فمینیست از آن جهت است که خیلی‌ها عادت ندارد چنین مسائلی را از زبان یک دختر مقید و آن هم طلبه بشنوند و دست می‌گیرند و برچسب می‌زنند که "های، طلبه هایمان هم فمینیست‌اند. ببینید حوزه به چه فضاحتی کشیده شده!" اگر چنین مطالباتی که کمترین حق انسانی‌اند فضاحت‌اند، پس بگذار حوزه به آن آلوده شود و من هم فمینیست شوم! چه ایرادی دارد اگر من برچسب بخورم اما این فرهنگ‌ و دیدگاه غلط و حال‌بهم‌زنی که درباره جنس دختر وجود دارد محو شود؟ 

درد من از سبک رفتاری‌ست که دین بر آن صحه نگذاشته و بیانش هم نکرده، اما در عرف چنان ریشه‌دار و عمیق شده‌ که اگر رعایت نکنی و کمی برخلاف موج غالب شنا کنی، مردان خانواده‌ات انگ بی‌غیرتی می‌خورند و مادرت ناتوان در تربیت شمرده می‌شود و خودت هم بی‌حیا! البته این را درحالتی حساب کن که فک و فامیل با انصاف و مودبی داشته باشی و نخواهند برایتان سنگ تمام بگذارند! 

خیلی دوست دارم بدانم کجای دین گفته شده وقتی دخترت به توان و عقل لازم رسید و از پس خودش برآمد، باز هم سعی کن زندگی‌اش را کنترل کنی و اجازه ندهی آن مادر مرده نفسی بگیرد تا خدای نکرده نداند زندگی چیست و دائم برایش تعیین و تکلیف و صدایت را کلفت کن و .. . کجای دین خدا منع کرده از تنها ماندن دخترت در خانه، از تنها بیرون رفتن و حتی تنها مسافرت کردن؟ پدر محترم، به شما برنخورد. برادر عزیز، رگ غیرتت باد نکند. خواهرت و مادرت هم انسان‌اند؛ باور کن! اگر فرزندتان (بخوانید دخترتان) را به خوبی تربیت کردید و تربیت خودتان را هم قبول دارید، آن‌سر دنیا هم بفرستیدش باز هم بهش اعتماد دارید.

من، منی که انسان است، منی که وجود دارد و دم و بازدم می‌کند، همین منی که احساس می‌کند این کلمات از رستنگاه مو‌هایش دانه دانه بیرون می‌آیند و از انحنای پیشانی‌اش سر می‌خورند و مانع ابرو را رد می‌کنند و بر قوس مژگانش سرسره سواری می‌کنند و درست در مقابلش چشمانش جان می‌گیرند و روی تاچ گوشی می‌نشینند، همین من دلش نمی‌خواهد مقطعی از عمر بی‌برکتش را زیر چتر پدر باشد و بعد هم بی معطلی زیر سایهٔ یک پسری که حتی ممکن است درست نشناسدش! دلم می‌خواهد لااقل یک ماه را برای خودم باشم. اعتماد به نفسم سر به فلک بکشد که "دیدید؟ من می‌توانم خودم را جمع و جور کنم!" این من که انقدر پر شور می‌گویمش، توگویی در هاون زندگی هی کوفتندش و هی کوفتندش که دیگر حتی نای مردگی را هم ندارد، چه رسد به زندگی! ممکن است عده‌ای به اشتباه برداشت که من خواهان زندگی مجردی و هرنوع گشت و گذار به میل خودم هستم (از همین‌هایی که چند سالی‌ست مد شده!) که حتی ممکن است درست هم نباشد. باید بگویم که خیر! اینطورها هم که شما فکر می‌کنید نیست‌. دوست دارم با خانواده‌ام باشم و به عنوان یک انسان به رسمیت شناخته شوم‌‌. بله، ما از آن خانواده‌هایش نیستیم!

احکام را که می‌خواندم به مطالب جالبی برخوردم. خمینی کبیر فتوا داده بود که در سفر حج وجود محرم شرط نیست‌! سفر حج با آن‌همه دنگ و فنگ و حتی شاید دوری راه را فقط گفته بود اگر توانست خودش را جمع کند و از سختی مسیر نترسد، می‌تواند تنها بیاید. کی گفت اگر راهش دور بود، اگر فلانش بیسار بود و حتی اگر فلانش هم بیسار نبود، الا و بلا یک مرد محرم را خرکش کند دنبال خودش؟ 

این قصه سر دراز دارد و پاسخ‌های شرعی که من حتی نخواندمشان بسیار است. اما خواهش می‌کنم کمی فضا را برای دختران خانواده‌تان وسیع‌تر کنید و اعتمادتان را پیشکش روح لطیفشان کنید. گناه دارند ..!

۲۸ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۴۸ ۹ نظر موافقین ۸ مخالفین ۲
ام هادی
سه شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۹، ۱۰:۳۷ ب.ظ ام هادی
در سوگ عزیز از دست رفته

در سوگ عزیز از دست رفته

بسم الله

بی‌توجه به صحبت‌های حاج خانم والده و جناب پدر، گرم احوالات خویش بودم که شیٔ پر جنب و جوش و دلچسبی رشتهٔ استغراق درونیم را برید. لحظه‌ای آنقدر زیبا ‌دیدمش که نتوانستم نگاه از او بردارم. فقط موبایل را از بند اسارت کیف رهایی بخشیدم و این صحنه را از پشت فیلتر چشم خطابین و ذره‌بین‌های عینک و شیشهٔ ماشین و هزاران حریر کدر و کثیف و ندیدنی‌های شورانگیز دیگر ثبت کردم. 

او کنجکاوانه دنیا را می‌کاوید و عبور چهارچرخ‌های گران را از نظر می‌گذراند و اصوات نامفهومش از سر شوقی دست‌نیافتنی که فقط مخصوص حیاط پاک کودکانه است، از دوردست‌‌ها به گوشم می‌رسید. توگویی آن دو ماسک سه لایه منفور، تمام وجودم را زیر خاک انفعال و بی‌حسی دفن کرده‌ بودند. اشتیاق چشم‌هایش را دیدم و غرق لذت سبز و تازهٔ زندگی در نگاه کودکی دو‌-سه ساله شدم. چنان به دوست‌نداشتنی ترین مصادیق دنیا چشم دوخته بود که گرسنه‌ای املت را قرمه‌سبزی بپندارد و شمار لقمه از دستش خارج شود. 

آنی منقطع از جسم شدم و روحم به پرواز درآمد در آسمان بی‌منتهای زیبایی نگاهش. من آن چشم‌ها را، روش نازکی پلک و نشاط سرشار مژگان را نیاز داشتم. من محتاج شیوهٔ دلبرانهٔ نظر افکندن عاشقی به معشوقش بودم. من شیوهٔ دلبری از محبوب ازدست‌رفته‌ام، رجبِ ولایت را ندانستم؛ و حالا، بند بند انگشتانم حسرت‌کشِ یک لمس لطیفِ بلورِ آسمانیِ حب امیر‌المونین‌اند.
چه می‌‌شود کسانی را که عمر بی برکتشان تباه می‌شود بی حب علی (ع) و ایام‌شان می‌گذرد -و چه گذشتنی- بی درک ولایت علی (ع)؟ باید به مثابهٔ دانش‌آموز تنبل احضار شده، یک لنگ پا پشت در شعبان بایستیم و غبطهٔ راه‌یافتگان رمضان را به دوش بکشیم تا شاید عمرمان کفاف دهد به رجبی دیگر و تلاشی از نو؟ نمی‌دانم ..

‌۳۰ رجب ۱۴۴۲

۲۶ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۳۷ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲
ام هادی

یارب روا مدار که گدا معتبر شود!

مشق امروز؟ مطالعهٔ ادعای نسبی‌گرایان از کتاب "اصول فلسفه و روش رئالیسم" و مقایسهٔ آنها با سفسطه‌گرایان و شک‌گرایان.

*ربط عنوان به پست را پیدا کنید!


نسبی‌گرایان یکی از گروه‌های مخالف شناخت هستند. آنها برخلاف سوفسطائیان که حقیقت را کاملاً انکار می کنند، و برخلاف شک‌گرایان که بر درک حقیقت خارجی خطا وارد می‌کنند، حقیقت را نسبی می‌دانند.
عقیده آنها بر این شرح است: احساس بر اثر تأثیر شیٔ خارجی بر سلسلهٔ عصبی تولید می شود. طبق اصول دیالکتیک هیچ چیز در طبیعت دارای تاثیر یکنواخت نیست. هر چیزی بنا به وضعیت و موقعیت خاص تاثیر مخصوص دارد، و چون اشیاء دائما تغییر وضع و موقعیت می‌دهند، پس دارای تاثیرات مختلف خواهند بود. این تغییر وضع و موقعیت هم در اشیاء خارجی و هم در سلسلهٔ عصبی و مغز وجود دارد. یعنی هم حس‌کننده و هم محسوس همواره بنا به اختلاف وضع و موقعیت دارای تاثیر مختلف خواهند بود. در نتیجه چون حقیقت یعنی "محصول تاثیری که از شیٔ خارجی بر سلسلهٔ عصبی وارد میشود" پس هیچ کدام از احساس‌های ما در مواردی که گفته می‌شود "حس خطا کرده است" خطا نیست، (و این اشتباه از آنجا پیدا شد که حقیقت را مطلق پنداشتند.) زیرا در همهٔ آن موارد، تحت شرایط مادی معین، خاصیت مخصوص شیٔ خارجی که بر اعصاب تاثیر وارد کرده و خاصیت مخصوص سلسلهٔ عصبی تغییر کرده است.
در تفاوت بین سفسطه‌گرایان و نسبی‌گرایان، سوفسطائیان اساسا وجود واقعیت را انکار می کنند و معتقدند هیچ چیز در جهان وجود ندارد و هرگونه تصوری، خالی از واقعیت است؛ اما نسبی‌گرایان به وجود واقعیت اعتقاد دارند، و واقعیت را هم یک حقیقت نسبی میدانند که بر اساس شرایط و موقعیت‌های گوناگون تغییر می کند. بنابراین، آنها در قبول اساس واقعیت با شک‌گرایان اشتراکاتی دارند. علاوه بر این هردو گروه شناخت واقعیت یا خطای شناخت واقعیت را از درون خود می‌دانند، بر خلاف سفسطه‌گرایان که اصولا منکر وجود هرنوع واقعیت بیرونی و حتی درونی می‌شوند. اختلافی که در اینجا میان نسبی‌گرایان و شک‌گرایان وجود دارد، این است که شک گرایان در خطای شناخت واقعیت به دو منبع حس و عقل قائل هستند، اما نسبی‌گرایان تنها منبع حس را قبول دارند و تعریفشان از حقیقت (اثر حاصله از تاثیر شیٔ خارجی بر سلسلهٔ عصبی) گویای این مسئله است.
سوفسطائیان در انکار واقعیت استدلال واضح و مشخصی ندارد، اما دو گروه دیگر، برای ادعایشان دلایلی ارائه می‌دهند. آنها در داشتن دلیل با هم مشترکند، اما در محتوای دلایلشان خیر. شک‌گرایان برای اثبات مدعای خویش از همان دو منبع حس و عقل بهره می‌برند و خطاپذیری آن منابع را دلیل قابل اتکا نبودن برداشتمان از واقعیت بیرونی می‌دانند. در مقابل نسبی‌گرایان ادعای شک‌گرایان را نفی می‌کنند و علت "خطا پنداشتن در حواس و برداشت از واقعیت"را "مطلق دانستن حقیقت" بیان می‌کنند. یعنی تمام آن خطا پنداشته شده‌ها، برداشت‌های متعدد و متفاوت از واقعیت تحت شرایط و موقعیات گوناگون بودند. این گروه حقیقت را نسبی می‌دانند که استدلال ادعایشان بالاتر شرح داده شد. 

۱۷ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۴۴ ۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱
ام هادی
پنجشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۹، ۰۱:۵۳ ب.ظ ام هادی
محصور ترسی خودساخته

محصور ترسی خودساخته

جایی شنیده بودم نویسنده کسی‌ست که چاره‌ای جز نوشتن ندارد. یعنی تسکینش واژه‌ها هستند و مأمنش هم دنیای درون آنها. من هیچ‌گاه خودم را یک نویسنده ندانستم. البته نمی‌توانم انکار کنم که رویای اطلاق چنین نامی برایم چقدر شورانگیز است! با این‌حال، هنوز راه زیادی در پیش دارم تا لایق آن ژرفِ بالابلندِ مطلوب شوم!
علی ای حال، وقتی آن جمله اول را شنیدم، سردی ترس را سوار بر قطرهٔ عرقی راه افتاده بر تیرهٔ کمرم، حس کردم. بدیهی ترین اصل، حصول مهارت در پی تداوم است. من آدم تدوام نیستم؛ لااقل تا الان نبودم. به همین سبب، از مهارت‌های زیادی جا ماندم. و همین عدم تداوم و تمرین، مرا به هراس انداخته که نکند کسب مهارتم به تعویق بیفتد و نکند هیچ‌وقت شایسته عنوان نویسنده نشوم و کتابی چاپ نکنم و ..
پیشتر به جناب انبارداران گفته بودم «من از نوشتن می‌ترسم.». مصداق مصراع "دردم از یار است و درمان نیز هم" شده ام!  شاید همین احساس بدمزهٔ بیجا، دست و پای قلم را بسته و اجازهٔ جلوه‌گری در کرانهٔ بی‌انتهای خیال را نمی‌دهد. هرچه هست، بدجوری کیش و ماتم کرده ..
راه آزادی قلم از بند اسارت ترس را می‌دانید؟

۱۴ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۵۳ ۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱
ام هادی
سه شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۹، ۰۹:۵۸ ب.ظ ام هادی
از من به من

از من به من

سلام عزیز قدیمی

این نامه از آینده به تو می‌رسد. حالا که سال‌ها از عمر بی‌برکتم گذشته و عقل ناقصم کمی جان گرفته، وقتی در گوشه‌ای می‌نشینم، این افکار مزاحم ناخنشان را به آرامش روحم می‌کشند و شب‌های بیداری را برایم رقم می‌زنند. 

حسرت سال‌های ازدست‌رفته را تاب نیاوردم و قلم در دستم لغزید و به صرافت نوشتن این نامه افتادم. شاید این خطوط در‌هم‌ریخته چشمانت را کمی بازتر کند و زاویهٔ نگاهت به مسائل را تغییر دهد. 

عزیز دل، کاش می‌توانستم در همین لحظه تو را سخت در آغوش بفشارم و دست نوازشم را خیر‌خواهانه بر زلف عطرآگینت بکشم. می‌دانم چه قدر به این اتفاق سادهٔ حال خوب کن محتاجی، اما تنها تویی که می‌توانی "تو" را بخندانی! خودت را از خودت دریغ نکن. آدم‌ها مانند کلاف سردرگمی در خود پیچیده‌اند و پی راهی برای فرار از خویش می‌گردند. مبادا دل‌ بدهی به پریشانی‌هایشان و شوریدگی‌شان به تو هم سرایت کند. دست بینداز به تنها کشتی نجات و ضامن سعادتت؛ «فِرُّوا إِلَى اللَّه». 

آرزو داشتم این جملات را درحالی که در مردمک تیرهٔ چشمت زل زده‌ام و نوازشت می‌کنم، برایت زمزمه کنم، اما جبر روزگار ما را رسانده به جایی که مجبورم نصایحم را مکتوب به دستت برسانم. نصایح خودت به خودت را.. 

زندگی را ساده بگیر؛ روزگار گاهی دشوار و بی‌رحم می‌شود، اما نگذار مشتت را بخواباند و پشتت را به خاک بکوباند. به قول نادر ابراهیمی:«در یک‌نواختی و سکون، هیچ‌چیز وجود ندارد. چه رسد به خوشبختی که ناگزیر، از پویش دائمی سرچشمه می‌گیرد!». تو برگ‌برنده‌ای داری که اگر به آن متکی شوی، زندگی و تمام متعلاقتش نمی‌توانند خم به ابرویت بیاورند. برگ‌برنده‌ای به نام "الله". از او غافل مشو تا بیراهه را راه نبینی و ارزش اعمالت را با کفهٔ ترازویی اشتباه، نسنجی. 

عزیز من، برگ‌برنده ات را گم نکن تا در پرتو آن به گم‌شدگی آدم‌ها دچار نشوی و بی‌خود را خود نبینی. ذات آدمی فراموشی‌ست. می‌گویند ریشه ی انسان نسیان است و نسیان هم یعنی فراموشی. تو بیا و این کلیشهٔ دردناک را در هم بکوب و بگو که می‌شود خلاف جریان دریای ذات، شنا کرد..‌ 

خود را عزیز بدار؛ عزیز داشتن خود در سایهٔ تلاش شرافتمندانهٔ حفظ یاد خدا حاصل می‌شود. کسی که خود را عزیز بدارد، سرگشتگی در شوره‌زار اوهام و خیالی که ناشی از فراموشی خداست را برای خود نمی‌پسندد؛ زیرا خود خدا فرموده که اگر فراموشم کنی، فراموش می‌شوی.

امید دارم این خطوط در هم ریخته را ارزش نهی و به سادگی از کنارشان عبور نکنی. یقین بدار که همیشه عزیز من باقی خواهی ماند. 

 

از من، به عزیز ترینم.


بیش از محتوا، روی متن و عبارات کار کردم.  یکی از تمارین کلاس جناب انبارداران است.

۰۵ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۵۸ ۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱
ام هادی

از نگفته‌ها

مادر جان، من خیلی تلاش می‌کنم که با لطایف‌الحیل برادر را به راه راست و مستقیم بیاورم، اما شما همیشه کار را خراب می‌کنید. می‌دانم تربیت کار من نیست و در حتی در حیطه اختیارات من هم نمی‌گنجد، اما شما چه می‌دانید که برادرم در معرکهٔ جه منجالبی دست و پا می‌زد و من سر بزنگاه رسیدم.
مادر جان، کاش کمی به من هم حق می‌دادید. کاش آنقدر که به سلامت جسمانی فرزندتان اهمیت می‌دهید، به سلامت روحیش هم توجه می‌کردید. مادر جان، زمانی که من صدا می‌زنمش برای نماز و شما همان وقت سر از نماز بلند می‌کنید که "پسرجان، برو و فلان چیز را در آن خندق بلا بریز."، در میان فعل و انفعالات مغز کوچک و نارس برادرم، کفهٔ آن خندق بلا سنگینی می‌کند بر اهمیت نماز؛ آن هم نماز اول وقت. کاش لااقل بعد از خندق بلا هم گوشه چشمی به نماز کنید و اعمال عبادیِ واجب را برایش نهادیه و مهم کنید، اما دریغا که شما باور ندارید جسم سالم در گرو ذهن و روح سالم است و این نفس خاکی فانی را ارجح می‌دانید و پسرتان را در ورطهٔ اومانیسمی خودساخته می‌اندازید.
مادرجان، کاش می‌توانستم تمام این‌ها را به خودتان بگویم.

۰۳ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۵۳ ۵ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱
ام هادی