[بی نِشان]

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

نامعلوم

پس از مدت ها خودم را قانع کردم تا بنویسم. حرف زیاد است و کلمات محدود و دلی که تاب گفتن ندارد. درگیر ماجرا های جدیدی شدم که فقط با لطف خدا می توانم جان سالم به در ببرم! تا اینجا را که گفتم، یک التماس دعایی هم بگویم و بروم سراغ حرف های دیگر..

الحمدالله در جامعه الزهرا پذیرفته شدم و کد طلبگی را از آن خود کردم! پس از آن هم سفارش کتاب هایی که در پست سفارشی زده بود سه روزه در دستم است و حال در چهارمین روز، پیگیر امور مالی شدم تا به دادم برسد! از شروع کلاس ها گذشته و دانشجو/طلبه ی بدون کتاب، مانند سرباز بدونِ اسلحه است. به همان میزان ناموسی و حیاتی! از دردسر کلاس های آنلاین و آدوب کانکت و فلش پلیر و فایرفاکس که دیگر نگویم. کلاس های اول که بخاطر نقص فنی برگزار نشد و حالا هم سامانه یاری نمی کند! خدا نیامرزد کسی را که هوس خوردن خفاش کرد تا ما اینچنین در فراق و حسرت قم و حرمِ امن و خوابگاه و کلاس حضوری بسوزیم و دم برنیاوریم..

علی ای حال هنور هم نفسی دارم و جانی که قدمی بردارم و ذهن سالمی تا غر بتراشم بر سر دلم و حالی نامعلوم و در هم تنیده.. 

اگر هم خواستید کمی بیشتر و زودتر از حوالات حقیر با خبر شوید، ندایی بدهید تا آدرسِ کانالِ کوچک و به درد نخورِ درویشانه ام را با جغد های هاگوارتز برایتان بفرستم. 

باقی بقایتان

۲۴ شهریور ۹۹ ، ۰۹:۲۶ ۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
فاطمه دهقانی

و سلاحه البکاء

بعد از سلام و مشتقاتش، اگر حالِ این روز هایم را بخواهید، گاه و بیگاه و تباه و غمگینم! جوشش سرچشمه ی اشک را تا پشت پلک هایم حس می کنم و خبری از بارش نیست! حجمِ سرطانیِ گلوگیر به قصد مرگم جاگیر شده و با هر تلنگر جانم را می لرزاند..

از همان روز های پیش از محرم که ملتفت شدم امسال هم مثل سالهای پیشین قرار نیست نفسی را در مجلسِ روضه ی ارباب بگذرانم و وعده ی سالهای بعد و بعدی که نمی دانم هستم یا نه! با هر پست و استوریِ این هیئت و آن چای روضه، یک بار ویران می شوم و از نو ساخته می شوم! ما روضه ی خانگی نداریم. از کتیبه و سیاهی هم خبری نیست. از وقتی یادم است، محرم هایم جلوی تلویزیون با مادری که به شدت اشک می ریزد و پدری که مجسمه گون، نشسته و در افکارش غرق شده و آثاری از دلشکستگی در چهره اش پیدا نیست، گذشته و یا حتی نگذشته! وعده ی جدید مادرم هم این است و قبول بشوم و بروم قم و آنطور که دلم می خواهد زندگی کنم..! محرم ها را در حرم بگذرانم و شب های قدر را در جمکران! تفریحاتم هم لابد به راه است! دیروز هم که می گفت آرزو می کنم هرچه زودتر ازدواج کنی و بروی. گفتم بارک الله! بروم گیر یک آدمِ بدتر بیفتم؟!

نه تقصیر مادرم است، نه پدرم. این بی لیاقتیِ خودم است دائم پس زده می شوم. امروز بعد از ماه ها ساعتی تنها شدم و موقعیتی پیش آمد و به قدرِ اشک هایی از حجمِ سنگینِ سینه ام کم شد. آدمِ اشک های پنهانی ام. تا وقتی هم که هیچ قسمتی از این خانه خلوتی نمی یابم، گریه ناممکن است. گریه بر اباعبدالله، وگرنه درد های خودم که حتی ارزشِ فکر را هم ندارد، چه رسد به اشک.. 

۰۶ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۱۰ ۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱
فاطمه دهقانی

شهدای ما

روستای ما با ماشین یک ساعتی با شهر فاصله دارد. دور افتاده در میانِ بیابان و بیست سالی‌ست که گرفتار خشک‌سالی شده و از رونق افتاده.. هیچوقت روستا و زادگاهم را دوست نداشتم‌ و همیشه فکر می‌کردم در جای اشتباهی به دنیا آمده ام. حقیقتش تا به حال به دلیل عدم علاقه، توجهی هم به آنجا نداشتم و تمام فرصت های انجا بودن، در خیالِ برگشتن به شهر و گوشه ی امنِ اتاقم تباه می‌کردم..
یکی از مواردی که به آن بی توجه بودم، شهدای روستا بود. آنجا دو شهید از دفاع مقدس دارد و یک شهیدِ دیگر، که زیاد درباره اش نمی‌دانم. دو روز پیشی که ظهر رفتیم بهشت زهرا تا خلوت باشد، جرئت پیدا کردم و به مزار آن دو شهید نزدیک شدم. راستش من همیشه فکر می‌‌کردم شهید باید مشهور و سرشناس باشد و اگر کسی رو اورا نشناسد، ارزشی ندارد! اما نیروی عجیبی من را به آن سمت می‌کشید‌. به سمتِ شهدا. دقیق تر شدم.. جفتشان زمانِ شهادت تنها بیست سال داشتند. دقیقا بیست سال، و به فاصله ی پنج سال از هم شهید شده بودند. یکیشان سر پل ذهاب، و دیگری شلمچه. عملیاتِ کربلای چهار.. نمی‌دانم چه کششی آن میان بود که محوشان شده بودم. شاید هم سن های نزدیکمان آن احساسِ قرابت را بیشتر می‌کرد.. هرچه بود، غریب بود..
تجربه نکرده بودم..
کشش بود اما تفاوت هم کم نبود.. من دائم محیطم را سرزنش می‌کنم که مانع پیشرفتم است و از زندگی غر زدنش را یاد گرفتم و منفی نگری، آنوقت آنها سی و چند سال قبل، از کوره روستایی که حتی کسی اسمش را نشنیده و چندان راه ارتباطی به خارجِ ان نبود، به مقامِ شهادت می‌رسند! آن هم در فرهنگی که می‌دانم و می‌شناسم و در آن رشد کردم و .. جایی که شهید را صرفا دو پاره استخوان می‌دانند، و شهادت؟ متاع دندان گیری نیست برایشان!
شهدا انسان های عجیبی بودند. خیلی عجیب..
نمی‌دانم دقیقا باید چه نتیجه ای از این ماجرا بگیرم یا اینکه حتما باید نکته ای داشته باشد یا نه، اما حیفم آمد حسِ آن لحظات را ثبت نکنم..
همین..

۰۱ شهریور ۹۹ ، ۱۳:۴۸ ۵ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
فاطمه دهقانی