[بی نِشان]

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

حلقه ی مفقودِ زندگیِ ما

می گفت اولین قدم برای طی طریق الی الله قصد است. طرف می گوید من باید شهید شوم، من باید بروم، سر من فدای حضرت زینب (س). اما از روی مبل خانه اش بلند نمی شود، یک سر تا پایگاه بسیج محله شان نمی رود. آقاجان، ما که می دانیم شما را نمی برند جنگ، اما لااقل یک فرمی پر کن و اسمی بنویس که یک کاری کرده باشی! که اراده کرده باشی! که خواسته باشی!

با مامان صحبت می کردم. گفتم دیدی، تمام این سالها گفتم برویم کربلا و شما اقدامی نکردید. حالا که اوضاع اینطور است و معلوم نیست زنده باشیم که سال های بعد برویم یا نه. می گفت مادر، باید طلبیده بشویم! و سوال همیشگی من این است که چطور طلبیده بشویم؟ باید گذرنامه را بیاورند درِ خانه و دودستی تقدیم کنند که باورمان شود طلبیده شده ایم؟ اصلا ما که لیاقت طلبیده شدن نداریم. کمِ کمش در تمام این سالها یک بار درِ سفارتخانه می رفتیم، شاید ائمه خواستند و ما هم مشرف شدیم. اصلا نه، در تمام این ایام روزانه دوهزار تومن به نیت سفر کربلا کنار می گذاشتیم، یک دفعه ائمه دیدند که این بنده واقعا دلش می خواهد. یک نفر را بفرستند که نزدیکِ سفر اربعین بگوید کاروان پیدا کرده ام، بیایید برویم کربلا. گذرنامه تان هم با خودم! ما که از کار خدا خبر نداریم. داریم؟ اما تمام این ها یک قصد و اراده می خواهد. حلقه ی گمشده ی زندگی خیلی از ماها همین است. 

تا به حال به آیه ۶ سوره ی هود دقت کرده ایم؟

وَمَا مِنْ دَابَّةٍ فِی الْأَرْضِ إِلَّا عَلَى اللَّهِ رِزْقُهَا | و هیچ جنبنده در زمین نیست جز آنکه روزیش بر خداست

چرا در این آیه مثل آیات دیگر به جای جنبنده، مخلوق گقته نشده؟ غیر این است که روزیِ ما در گرو عمل و جنبش و تحرک خود ماست؟ روی این موضوع فکر کنید!

۲۸ مهر ۹۹ ، ۱۹:۰۰ ۶ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۱
فاطمه دهقانی

روتین های مهجور!

با هزار دعا و صلوات پشت سیستم نشستم که باز به محض جایگیری انگشتانم روی دکمه های کیبورد، الکن نشوم و مغزم از ادامه ی همراهی انصراف ندهد! خیلی فکر کردم که باید از چه چیزی بنویسم؟ مثل همیشه! این موضوع نداشتن و بی فایده بودن، آزارم می دهد. حالا هم که بدتر از گذشته، احساس می کنم در یک فیلم سینمایی با ژانر آخرالزمانی و تلاش برای بقا، گیر افتاده ام! 

خسته از تکرار و محوِ خیال، گفتم من که هیچوقت در چالش ها شرکت نکردم. در واقع روحیه ی تنبلم مانع شد! اما حالا خودم را مکلف کرده ام که از روتین های دلچسبی که (البته آن زمان باعث آزارم بود و شاید حالا از آنها محروم شدم!) دلتنگشان شده ام، بنویسم! شما هم به تصویرِ کلمات بکشید روتین های مهجورِ مأنوستان را! شاید مشابه چالش یا چالش های دیگری باشد اما باید بگویم به دلیل کم شدن فعالیتم در بیان، حتی اگر مشابه هم باشد، اطلاعی از آن ندارم.

[ورای تصورم بود، میزانِ تشعشعات انرژیِ مثبتی که از این پست به روح و جانم نشست! توجه به جزئیات همیشه حالم را خوب می کرد. کاملا بی انگیزه و الله بختکی این چالش رو شروع کردم و با لبخندِ عریض و طویلی که بیش از پهنای صورتم کش نمی آمد به پایان رسید!]

در واقع زندگی برای من همیشه همینطور بوده. روتین و تکراری و بی اعجاز. البته آن نیمه ی دنیابین و هوسبازم اعجاز را در پس اتفاقات ساده ی روزمره نمی یابد. چطور می توانم گرمای لطیفِ آفتاب و خنکای نسیم عصرگاهی را نادیده بگیرم؟ و یا حتی آوازِ رویا گونه ی گنجشکانِ بازیگوش، که در همسایگیمان، روی درختِ بلند بالای کُنار سکنی گزیده اند! یا قیامت به پا کردن پسربچه های محلِ در هر بعد از ظهر! لحظه ای از صبح که آفتاب بالا آمده و پر قدرت نورش را روانه ی پلک های بسته ام می کند و من هم پر قدرت تر، پرده را می کشم! و حتی معجزه ی خواب و امید به بیداری! شیطنت های علی و غر های مامان! لحظات مهیج خواب و تصور سکانس به سکانسش در بیداری! ایستادن توی بالکن و زل زدن به آمد و شد ها و تخیلِ زندگی و دغدغه هایشان! آماده شدن ناهارِ مامان پز در اوجِ گرسنگی! پتوپیچ شدنِ اوج سرما و لم دادن زیر باد کولرِ اوج گرما! نوش جان کردن یه لیوان آب تگری بعدِ نجات دادن نیمه های جان از تموزِ تابستانِ جنوب! زاویه دیدِ راهروی بالکن و کتابخانه در گرگ و میش دم صبح! سکوت و سکونِ نیمه شب! و حتی خاکروبیِ هزار باره ی کتابخانه و مابینِ آن، مغروق لذتِ یادآوریِ ماجرای کتاب ها شدن! تماشای قاب فرشِ حرمِ عیدیِ سادات! عکس امام خمینی و کتاب های درسی حوزه! تکمیلِ شارژ موبایل و خاموش نشدن لپ تاپ حین تماشای فیلم! حضور و نفس کشیدن مامان! پیچیدن بوی غذا در خانه! جریانِ امواجِ زندگی در کوچه و خیابان های شهر! شوخی فهم بودنِ فامه (عدم نیاز به توضیحِ شوخی)! و..

گمان می بردم که با دشواری چهار یا پنج مورد بنویسم اما حالا ترس دارم اگر زیاد شد، مشقت شود خواندنش! از همین تریبون دعوت می کنم از جناب دژاوو ، بشرای عزیزم ، در مسیر آسمان ، جناب آپولو ، خانم مهاجر و باقی دوستانی که خجالت مانع اسم آوردن شد! (چرا؟!) آدرس وبلاگ جدید جناب تکرار یک تنهایی رو ندارم. اگر دارید، ایشون رو هم دعوت کنید!

و اینکه اگر شرکت کردید، مایلم باخبر بشم و بخونم. پس لینک پستتون رو ارسال کنید!

۲۶ مهر ۹۹ ، ۲۰:۳۰ ۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
فاطمه دهقانی

مبتلا به روزمرگی

فکر می‌کنم چرا از نوشتن فاصله گرفتم؟ منی که شوق نوشتن درونم شعله می‌کشد و از هر نکته ای، داستانی و ماجرایی میسازم. حتی از خواندن هم فاصله گرفتم. روتینم شده خلاصه نوشتن و خواندن و بعد هم با خستگیِ تمام خوابیدن و باز تکرارِ مکررات. 
دنیا هرچقدر هم سخت و مصائب هرچه سنگین و اندوه ها هر اندازه بی رحم، نباید مرا از منشا آرامش درونی ام دور کنند. آرامشم با ردیف کردن کلمات و ساخت جملات و ترکیب های نو حاصل می‌شود.
خواستم عاملِ دیگرِ آرامشم را بگویم رفیقِ عراقی، که نوتیفیکشنِ پیامش روی صفحه افتاد و عبارتِ "جمعة مبارکة" را نشان داد! به همین میزان وقت شناس!
علی ای حال، شوره زارِ سردرگمی، دلخوشی هایم را فرو بلعیده و زمان نیاز است تا به خودم بیایم.. هرآینه سرابی نمایان می‌شود از دور و چه حاصل که سراب، فنا و مرگ است..

۱۱ مهر ۹۹ ، ۱۱:۰۹ ۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
فاطمه دهقانی

شما چه کردید؟!

فرصتِ -طولانی به دلیل احتضارِ اینترنتِ مخابرات- آپلود کردن صفحاتِ خلاصه نویسی و تمارینِ حل شده ی صرف را منتغم شمردم و سری در این چاهِ دوست داشتنی برآوردم. مارا از نوشتن گریزی نیست چرا که بدان محتاجیم! 

هنوز نمی توانم خودم را طلبه بدانم. با معنای پشت کلمه فرسخ ها فاصله دارم. طلبگی تا الان برایم برکت داشته. شکر می کنم و توکل که جز این دو کاری از منِ بنده ساخته نیست. به قول جناب عطار (از کانال جناب دژاوو کش رفتم) عجب نیست به بلا مبتلا شود و صبر کند. عجب آن است که راضی باشد. هرچند الحمدالله بلایی هم نیست اما دیدم این نکته حیف است جا بماند. خدا هم قربانش شوم کلیک کرده روی ما تا از همان امتحان سخت هایش بگیرد. چه می شود کرد جز سر سپردن به امر محبوب؟! حسِ علیارِ توی زمین گرم را دارم! همانقدر مستاصل..

رفیقِ عراقیِ ما در این میان، پیاده کربلایی رفت و برگشت. نمی توانم به اندازه ی کربلا رفته هایش غصه بخورم و گله کنم از سوز دل بگویم. چه بسا داغِ امثال من سنگین تر هم باشد. مایی که حتی چشممان به زوار پیاده هم نیفتاده، چه رسد حرم.. 

مثل همیشه حرف ها زیاد است اما به محض رسیدن انگشت هایم به کیبورد، مغزم خالی می شود!

زیاده عرضی نیست.. دعایتان را از حقیر دریغ نکنید.

۰۷ مهر ۹۹ ، ۱۹:۴۲ ۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
فاطمه دهقانی