روستای ما با ماشین یک ساعتی با شهر فاصله دارد. دور افتاده در میانِ بیابان و بیست سالی‌ست که گرفتار خشک‌سالی شده و از رونق افتاده.. هیچوقت روستا و زادگاهم را دوست نداشتم‌ و همیشه فکر می‌کردم در جای اشتباهی به دنیا آمده ام. حقیقتش تا به حال به دلیل عدم علاقه، توجهی هم به آنجا نداشتم و تمام فرصت های انجا بودن، در خیالِ برگشتن به شهر و گوشه ی امنِ اتاقم تباه می‌کردم..
یکی از مواردی که به آن بی توجه بودم، شهدای روستا بود. آنجا دو شهید از دفاع مقدس دارد و یک شهیدِ دیگر، که زیاد درباره اش نمی‌دانم. دو روز پیشی که ظهر رفتیم بهشت زهرا تا خلوت باشد، جرئت پیدا کردم و به مزار آن دو شهید نزدیک شدم. راستش من همیشه فکر می‌‌کردم شهید باید مشهور و سرشناس باشد و اگر کسی رو اورا نشناسد، ارزشی ندارد! اما نیروی عجیبی من را به آن سمت می‌کشید‌. به سمتِ شهدا. دقیق تر شدم.. جفتشان زمانِ شهادت تنها بیست سال داشتند. دقیقا بیست سال، و به فاصله ی پنج سال از هم شهید شده بودند. یکیشان سر پل ذهاب، و دیگری شلمچه. عملیاتِ کربلای چهار.. نمی‌دانم چه کششی آن میان بود که محوشان شده بودم. شاید هم سن های نزدیکمان آن احساسِ قرابت را بیشتر می‌کرد.. هرچه بود، غریب بود..
تجربه نکرده بودم..
کشش بود اما تفاوت هم کم نبود.. من دائم محیطم را سرزنش می‌کنم که مانع پیشرفتم است و از زندگی غر زدنش را یاد گرفتم و منفی نگری، آنوقت آنها سی و چند سال قبل، از کوره روستایی که حتی کسی اسمش را نشنیده و چندان راه ارتباطی به خارجِ ان نبود، به مقامِ شهادت می‌رسند! آن هم در فرهنگی که می‌دانم و می‌شناسم و در آن رشد کردم و .. جایی که شهید را صرفا دو پاره استخوان می‌دانند، و شهادت؟ متاع دندان گیری نیست برایشان!
شهدا انسان های عجیبی بودند. خیلی عجیب..
نمی‌دانم دقیقا باید چه نتیجه ای از این ماجرا بگیرم یا اینکه حتما باید نکته ای داشته باشد یا نه، اما حیفم آمد حسِ آن لحظات را ثبت نکنم..
همین..