بعد از سلام و مشتقاتش، اگر حالِ این روز هایم را بخواهید، گاه و بیگاه و تباه و غمگینم! جوشش سرچشمه ی اشک را تا پشت پلک هایم حس می کنم و خبری از بارش نیست! حجمِ سرطانیِ گلوگیر به قصد مرگم جاگیر شده و با هر تلنگر جانم را می لرزاند..

از همان روز های پیش از محرم که ملتفت شدم امسال هم مثل سالهای پیشین قرار نیست نفسی را در مجلسِ روضه ی ارباب بگذرانم و وعده ی سالهای بعد و بعدی که نمی دانم هستم یا نه! با هر پست و استوریِ این هیئت و آن چای روضه، یک بار ویران می شوم و از نو ساخته می شوم! ما روضه ی خانگی نداریم. از کتیبه و سیاهی هم خبری نیست. از وقتی یادم است، محرم هایم جلوی تلویزیون با مادری که به شدت اشک می ریزد و پدری که مجسمه گون، نشسته و در افکارش غرق شده و آثاری از دلشکستگی در چهره اش پیدا نیست، گذشته و یا حتی نگذشته! وعده ی جدید مادرم هم این است و قبول بشوم و بروم قم و آنطور که دلم می خواهد زندگی کنم..! محرم ها را در حرم بگذرانم و شب های قدر را در جمکران! تفریحاتم هم لابد به راه است! دیروز هم که می گفت آرزو می کنم هرچه زودتر ازدواج کنی و بروی. گفتم بارک الله! بروم گیر یک آدمِ بدتر بیفتم؟!

نه تقصیر مادرم است، نه پدرم. این بی لیاقتیِ خودم است دائم پس زده می شوم. امروز بعد از ماه ها ساعتی تنها شدم و موقعیتی پیش آمد و به قدرِ اشک هایی از حجمِ سنگینِ سینه ام کم شد. آدمِ اشک های پنهانی ام. تا وقتی هم که هیچ قسمتی از این خانه خلوتی نمی یابم، گریه ناممکن است. گریه بر اباعبدالله، وگرنه درد های خودم که حتی ارزشِ فکر را هم ندارد، چه رسد به اشک..