با هزار دعا و صلوات پشت سیستم نشستم که باز به محض جایگیری انگشتانم روی دکمه های کیبورد، الکن نشوم و مغزم از ادامه ی همراهی انصراف ندهد! خیلی فکر کردم که باید از چه چیزی بنویسم؟ مثل همیشه! این موضوع نداشتن و بی فایده بودن، آزارم می دهد. حالا هم که بدتر از گذشته، احساس می کنم در یک فیلم سینمایی با ژانر آخرالزمانی و تلاش برای بقا، گیر افتاده ام! 

خسته از تکرار و محوِ خیال، گفتم من که هیچوقت در چالش ها شرکت نکردم. در واقع روحیه ی تنبلم مانع شد! اما حالا خودم را مکلف کرده ام که از روتین های دلچسبی که (البته آن زمان باعث آزارم بود و شاید حالا از آنها محروم شدم!) دلتنگشان شده ام، بنویسم! شما هم به تصویرِ کلمات بکشید روتین های مهجورِ مأنوستان را! شاید مشابه چالش یا چالش های دیگری باشد اما باید بگویم به دلیل کم شدن فعالیتم در بیان، حتی اگر مشابه هم باشد، اطلاعی از آن ندارم.

[ورای تصورم بود، میزانِ تشعشعات انرژیِ مثبتی که از این پست به روح و جانم نشست! توجه به جزئیات همیشه حالم را خوب می کرد. کاملا بی انگیزه و الله بختکی این چالش رو شروع کردم و با لبخندِ عریض و طویلی که بیش از پهنای صورتم کش نمی آمد به پایان رسید!]

در واقع زندگی برای من همیشه همینطور بوده. روتین و تکراری و بی اعجاز. البته آن نیمه ی دنیابین و هوسبازم اعجاز را در پس اتفاقات ساده ی روزمره نمی یابد. چطور می توانم گرمای لطیفِ آفتاب و خنکای نسیم عصرگاهی را نادیده بگیرم؟ و یا حتی آوازِ رویا گونه ی گنجشکانِ بازیگوش، که در همسایگیمان، روی درختِ بلند بالای کُنار سکنی گزیده اند! یا قیامت به پا کردن پسربچه های محلِ در هر بعد از ظهر! لحظه ای از صبح که آفتاب بالا آمده و پر قدرت نورش را روانه ی پلک های بسته ام می کند و من هم پر قدرت تر، پرده را می کشم! و حتی معجزه ی خواب و امید به بیداری! شیطنت های علی و غر های مامان! لحظات مهیج خواب و تصور سکانس به سکانسش در بیداری! ایستادن توی بالکن و زل زدن به آمد و شد ها و تخیلِ زندگی و دغدغه هایشان! آماده شدن ناهارِ مامان پز در اوجِ گرسنگی! پتوپیچ شدنِ اوج سرما و لم دادن زیر باد کولرِ اوج گرما! نوش جان کردن یه لیوان آب تگری بعدِ نجات دادن نیمه های جان از تموزِ تابستانِ جنوب! زاویه دیدِ راهروی بالکن و کتابخانه در گرگ و میش دم صبح! سکوت و سکونِ نیمه شب! و حتی خاکروبیِ هزار باره ی کتابخانه و مابینِ آن، مغروق لذتِ یادآوریِ ماجرای کتاب ها شدن! تماشای قاب فرشِ حرمِ عیدیِ سادات! عکس امام خمینی و کتاب های درسی حوزه! تکمیلِ شارژ موبایل و خاموش نشدن لپ تاپ حین تماشای فیلم! حضور و نفس کشیدن مامان! پیچیدن بوی غذا در خانه! جریانِ امواجِ زندگی در کوچه و خیابان های شهر! شوخی فهم بودنِ فامه (عدم نیاز به توضیحِ شوخی)! و..

گمان می بردم که با دشواری چهار یا پنج مورد بنویسم اما حالا ترس دارم اگر زیاد شد، مشقت شود خواندنش! از همین تریبون دعوت می کنم از جناب دژاوو ، بشرای عزیزم ، در مسیر آسمان ، جناب آپولو ، خانم مهاجر و باقی دوستانی که خجالت مانع اسم آوردن شد! (چرا؟!) آدرس وبلاگ جدید جناب تکرار یک تنهایی رو ندارم. اگر دارید، ایشون رو هم دعوت کنید!

و اینکه اگر شرکت کردید، مایلم باخبر بشم و بخونم. پس لینک پستتون رو ارسال کنید!