انگار جایگاه من و مامانم کم کم داره عوض میشه. اون شده مثل دختر ۱۷ ساله ای که شور و هیجان جوانی به سر داره و اشتیاق انجام کار های جدید؛ من خانوم خونه ای که باید به مسائل خانه داری برسم. تازگیا هم که میبینه با غذا درست کردن حال نمیکنه، داره ریز ریز غذا درست کردن رو یادم میده. البته این کارهاش چندان هم زیرپوستی و ریز نبود. در عرض چند ماه من رو از گوشه اتاقم به پای ظرفشویی، تهیه کردن مواد اولیه ِغذا و حالا هم به پای گاز کشوند! شاید واقعیت قضیه اینقدر جدی و بزرگ نباشه. شاید مامانم داره سعی میکنه مثل خیلی از مادر های دیگه دخترش رو کدبانو بار بیاره. اما این تغییرات انقدر یهویی بود و با سرعت پیش رفت که دقیقا همون حسی که اول گفتم رو بهم منتقل میکنه. البته اگر هم اونجوری باشه چندان عجیب نیست. مامان من مثل خیلی از دخترای دیگه ی دهه ی شصت در عنفوان جوانی ازدواج کرد و در همان عنفوان بچه دار شد (من!) و کلا از دنیا و رویا هاش دور شد؛ و تعجبی نداره که همون حس حال توی وجودش مونده باشه و بخواد از یه طریقی جای خالی اون ها رو پر کنه (نمیدونم میتونم منظورم رو برسونم یا نه) علی ای حال از جو به وجود اومده چندان ناراحت نیستم. شاید من و مادرم اونقدر صمیمی و رفیق نباشیم اما رابطمون به حدی هموار هست و چهره ی مامانم به حدی جوان هست (و شاید هم چهره ی من بزرگ نشون میده!) که هرکسی ما رو نشناخته گفته "شما خواهرید؟!" و مادر گرامی هربار بعد شنیدن این جمله سوالی (جمله سوالی؟:/) تا مدت ها شارژ میشه!

+اینکه دارم خودم رو مجبور به نوشتن و ردیف کردن جملات میکنم، اینه که دارم سعی میکنم نوشتنم رو بهتر کنم.

+تاحالا با دوستی به اندازه ای صمیمی نشده بودم که بهش بگم "عزیزدلم"! دفعه قبلی که داشتم ویس میگرفتم و آخر صحبتام گفتم "عزیزم"، چند لحظه مکث کردم و نفسم از خجالت در سینه حبس شد! بهش گفتم تاحالا (توی صحبتام) به کسی نگفته بودم عزیزم. و نگم از ذوق کردنش! ^^