امروز صبح مامان! اومد توی کلاس و وقتی دید تمیز نیست گفت اگه نمیخواین دستشوییا رو بشورین:| کلاستونو تمیز کنین. (رسما مدرسه رو پادگان کرده) رفتم از آبدارخونه جارو رو آوردم شروع کردم به جارو کردن کلاس و همینطور دعواشون میکردم و سرشون غر میزدم که "زیر پای خودتونم تمیز نمیکنید؟"
فکر میکنن پرنسسن که اگه به جارو دست بزنن از شخصیت و جایگاهشون کم میشه:/ پوستشون خراب میشه و کهیر میزنن:| کمردرد گرفته بودم. بهشون میگفتم ازتون نفری ده تومن میگیرم کلاسو خودم تمیز کنم!!
بعد از اون با خانوم حکیمی کلاس داشتم. همونی که مشخاشو ننوشته بودم! رفتم و گفتم که نشد بنویسم و .. اونم گفت خب بهت بیست نمیدم. گفتم باشه خب منم توقع بیست ندارم چون ننوشتم. (خیلی باشعورم!!!) ولی آخرش زهر خودشو ریخت. دلم نمیخواست بچه هایی که منو به چشم یه دانش آموز درس خون میبینن برای یه بار انجام ندادن تکلیف فکرشون در موردم عوض بشه. بعضی معلما هرچند خوب درس بدن و رتبه دو رقمی کنکور باشن (!) ولی بازم از بی شعوریشون چیزی کم نمیشه.

+بابا میگفت آقای فاضل گفته میخواد با من حرف بزنه و یه چیزایی رو بهم بگه و مامانم گفت تا قبل از اینکه بره قم زنگ بزن بهش و یه قراری بزار.(استرس دارم. حس میکنم قرار نیست چیزای خوبی بشنوم) 

+بالاخره اون خجالت الکی رو کنار گذاشتم و توی مطب که نزدیک به یک ساعت معطل بودم کتاب خوندم. حس فوق العاده خوبی دارم که زمانم به بطالت نگذشته:)) اصلا هم خجالت نمیکشیدم که یه جاهایی از کتاب رو با لبخند میخوندم. دوست داشتم اون حس خوب بمونه باهام و توی چهرم نمایان باشه:)