از وقتی که اهل بیت به خرید مدرسه ی برادر رفتن و تنها شدم شروع کردم به جلد گرفتن کتاب های برادر. یکی یکی جلد گرفتم و در همین حین با صحبت کردن با سحر خودمو سرگرم کردم تا حجم کار در نظرم کمتر بشه. نمیدونم چقدر زمان گذشته ولی هنوز سه تا کتاب دیگه مونده و حقیقتا آخ گردنم! این جلدی که گرفتن جنسش خوب نیست و با یه پخ سریع مچاله میشه و زیرش هوا میفته:/

+امروز ظهر مشغول خوردن ناهار بودم که اخبار درباره ثابت شدن نرخ بلیط های هواپیما گفت و عدد و ارقامی هم برای بعضی بلیط ها اعلام کرد. داشتم با خودم حساب میکردم اگر برای فلان جا بلیط رفت و برگشت بگیرن چقدر میشه که مامان گفت انقدر به ذهنت فشار نیار غذاتو بخور. خواستم مثلا خودم رو برای مامان لوس کنم:/ گفتم یعنی میگی من خنگم؟ یهو برگشت گفت بلانسبت خنگ:| اون لحظه فقط به صورت پوکر فیس به مامان نگاه میکردم و توی ذهنم میگفتم این بود اون مهر و محبت مادری که میگفتن؟ خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم -_-