بارها آمدم بنویسم و نشد. بارها در ذهنم یک یادداشت بلند بالا نوشتم و ابتدا و پایانش را تصور کردم. حتی نقطه‌ی اوج و فرودش را هم مشخص کردم؛ اما همهٔ این‌ها در ذهنم اتفاق میفتاد. دریغ از آنکه کلمه‌ای روی کاغذ بیاید و دکمه‌ای از دکمه‌های کیبورد فشرده شود و فرو رود.
[یک نفس عمیق می‌کشم. تمام محوطه‌ی خوابگاه آکنده از عطر یاس است]
میان نوشتن این سطور و جملات قبلی، ساعات زیادی فاصله است. جملات را شکسته‌بسته در یادداشت‌های گوشی نوشتم و بعد رفتم سراغ تمرین. بعد از آن راهم را به سمت کلاس کج کردم و همچنان در راه رفت و برگشت، عطر یاس تمام وجودم را به اشتیاق آورده بود. و بعد .. چه اهمیتی دارد؟
راستی چه اهمیتی دارد که نشستم و برخاستم و خوردم؟ این‌ها کارهای هرروزه است. حتی اگر جلوی خودم را بگیرم و مثل همیشه کلید خاموشی وجدان را به سمت پایین بکشم و هیچ احساساتی از خودم نشان ندهم، حتی اگر فکر نکنم و آن سلول‌های خاکستری را به هول و ولا نیندازم، من همچنان می‌خوابم و برمی‌خیزم و می‌خورم و راه می‌روم. این‌ها نیازهای من است. چه بخواهم و چه نخواهم. [چقدر کوچک و نیازمندم؛ نه؟!
چقدر کوچکم و چقدر خیال بزرگی و بالانشینی و تافته بودن برم داشته. آنقدر کوچک که نتوانم وسوسه‌ی یک قاشق بیشتر خوردن را کنار بزنم و یک ساعت بیشتر بی‌دلیل بیدار بمانم و صبح خواب بمانم و باز تاخیر بخورم.]
این اهمیت دارد که مدت‌هاست درست حسابی دست خودم را نگرفته‌ام و کنار کتاب ننشانده‌ام. مدت‌هاست زمانی را برای فکر مفید کنار نگذاشته‌ام و مدت‌هاست ننوشته‌ام. نه در دفترم، نه اینجا. حالا هم نه از سر اولویت‌بندی و پی بردن به اهمیت نوشتن، که به‌خاطر نیاز خودم باز برگشته‌ام و روی پله‌ی اول نشسته‌ام.
واقعا وقتی نمی‌نوشتم چه آشفته بودم! حالا انگار سینه‌ام سبک شده باشد، هوا در جریان است. چه احساس شیرینی!


ترسناک است. راستش رواست اگر تنم لرز بگیرد و از هول ندانم چه می‌کنم و چه می‌گویم. تازه دیدم نزدیک به یک سال که این چاه را سکوتی وهم‌ناک گرفته. 

خدایا، این بلا را دور کن ..