مادرم، مادری را رسالت خودش می‌دانست. او از عشق می‌گفت و هیجانِ شیرینی در قلبم می‌جوشید. حرف های دلش را بازگو می‌کرد و من زیر نوازشِ گرمِ دستانش، کنترلِ پلک های سنگینم از دست می‌رفت.
پیش از ماجرای شور انگیزِ دست ها، چند موسیقیِ بی‌کلامِ مثلا آرامش بخش را عوض کرده بودم و حالْ مادرم، با اعجابِ آهنگِ صدایش، روی همه ی آنها خطِ بطلانی کشیده بود.
مادرم خیلی خوب به رسالتش عمل می‌کرد..