به حد اعلای کلافگی رسیدم. قلمم خشکیده و مغزم به تنظیمات کارخانه برگشته. نمی توانم بنویسم. موقع قرار گرفتن انگشتانم روی کیبورد هم، تمام وقایع و حرف ها پر وا می کنند و از ذهنم می روند و این موضوع اصلا جالب نیست. نه برای منی که صرفا با نوشتن آرام می گیرم.. تصمیم داشتم چالشِ 30 عکس، 30 روایت (در 30 روز، از روز 30 عکس داستان پردازی و روایت کنم.) را برای خودم اجرا کنم امام دیدم با این وضع، کاری از پیش نمی برم. همان ننویسم، سنگین ترم!

روز ها پشت روز ها و شب ها پشت شب ها، انتطاز نتیجه ی مصاحبه را می کشم. هیچ چیز مانند انتظار کشنده نیست. دائما ترس رد شدنم را دارم.. اگر نشد چه؟ اگر  ؟!

تصور خاصی درباره ی 18 سالگی داشتم. خب، خیلی چرند است. نه برنامه ای، نه انگیزه ای.. می دانم هر چه هست را خودم میسازم. قرار است به صورت مجازی لهجه ی عراقی را یاد بگیرم و منتظر رسیدن کتابم برای شروع کلاس هستم! شاید باعث هیجان تازه ای شود.

نظرات بی پاسخ زیادی روی هم انباشته شده و اینکه بدانم کارِ انجام نداده دارم، استرسم را دوچندان می کند..

این "من"، انقدر ارزش صحبت و توجه ندارد..به قول شاعر سخن کوتاه باید کرد..