قضیه از این قرار است که ۳۰ روز، از روی ۳۰ عکس روایت می‌کنم و منتشر میکنم و شدیدا خوشحال میشم که در این مسیر با نقد و راهنمایی هاتون کمکم کنید.


ساعت مچی ام را نگاه کردم، باز هم دیر کردی. هیچوقت خوش قول نبودی. در دیدار اولمان هم از اتوبوس جا مانده یودی! اصلا همین ویژگی ات باعث آشنایی مان شد. عدو سبب خیر شد! مضطرب با پایت روی زمین ضرب گرفته بودی و دست به سینه لبِ زیرینت را به دندان کشیده بودی. با اینکه بخاطر مهمان های ناخوانده ی دیشب، تاخیر داشتم اما نتوانستم خودم را قانع کنم که آن دخترِ آشفته با مانتوی سورمه ای چروک را به مدرسه اش نرسانم! در طول راه آنقدر ناخن هایت را جویدی که احساس کردم اگر کمی دیر تر برسانمت چیزی از دستانت باقی نمی ماند! سر آخر هم بدون هیچ حرفی پیاده شدی و به طرف در بسته ی مدرسه دویدی!
با صدای پیامک تبلیغاتیِ موبایلم از مرور خاطرات فارغ شدم. باز هم مغروقِ خیالت شده بودم. بین خودمان باشد، اما خیالت از خودت شیرین تر است و غمت از تو وفادار تر..! نفسِ سنگینم را به آرامی بیرون دادم و به قدرِ یک نفس از درد هایم کم شد و آهِ عاشقی به اتمسفرِ مسمومِ زمین تزریق شد.
با اینکه عادتِ همیشگیِ تاخیرت حادثه ی زلالِ دیدار را رقم زده بود، اما بعد ها که دلم در آتشِ تماشا کردنت ذوب می‌شد، خواهش کرده بودم کمی، کمی کمتر از کمی دل بکنی از این عادت و با خنده جواب داده بودی "ترک عادت مرض است!". باشد جانم.. باشد. ما به هر سازِ ناکوکِ شما می رقصیم و دل می‌دهیم به دلتان بلکم از آن انحنا های به قصدِ مرگِ دلِ بی‌دلِ ما روی لبِ مبارک نقش ببندد.
گذرِ ثانیه ها بویِ نیامدن دارد.. در شوره زارِ فراق سرگردانم و حتی سرابی از حضورت جهت دل‌خوشی ام یافت نمی‌شود. وعده کرده بودی موعدِ عطر افشانیِ نرگس های مستِ آن‌سوی خیابان، سایه ات از خمِ کوچه ی منتهی به کافه پیدا می‌شود. 
عطرِ نرگس ها تمام شد و سایه ات را ندیدم.
دسته گلِ مهجوری جایت را پر کرد.
خیالی نیست.
انتظار قوتِ غالبِ عاشق است.