در شلوغیِ این کلان شهر تنها چیزی که پیدا نمی شود و حکم گوهری نایاب را دارد، آرامش است و سکون. سکونی به ژرفای عدمِ پیش از وجود، و یا حتی پس از نابودیِ وجود! آنِ کوتاهی میانِ خروجِ روح از بدن و ورود به دنیای دیگر. ثانیه ای که هیچ نیست و همه چیز هست. مانند لحظه ی انعقاد نطفه ای در رحم مادر. آسودگیِ دمی که وجود می یابی از هیچ و نمی دانی که چه سرگشتگی ای به انتظارت نشسته و یا حتی از شوق خرامان خرامان به استقبالت می آید!

با نگاهی افکنده به زیرِ گام های عابرانِ سر در گریبانی که در مسیرِ زندگی فقط به مقصدی نامعلوم می اندیشند و برای وصالش از سرمایه ی عمر مایه می گذارند، می گذرم از تمام هیاهو های مادی و ظواهرِ باطن فریب و به دنبال حقیقتی گمشده می گردم. حقیقتِ راستینی که در زیرِ پوسته ی شهر، گوشه ای با غمی جان کاه به خاک سپرده شده.

استیصال را رخنه گر در تمامِ تار و پودم می دیدم. زمهریرِ سوزناکِ نخستین فرزندِ زمستان، وادارم کرد که تصور کنم یک لیوان چای چقدر در گرمای وجودم موثر است. راهم را به سمت پیرمرد چای فروشی که در حوالیِ محل کارم بساط داشت کج کردم. مردِ نحیف اندام از سرما می لرزید و شرافتِ مویِ کم حجمِ سپیدش اجازه نمی داد زیر کرسی کز کند و از حرارت مطبوعش مغروقِ لذت و خیال شود و بی عاری کشد. اصلا کرسی ای داشت که بخواهد زیرش کز کند و از حرارت مطبوعش مغروقِ لذت و خیال شود و بی عاری کشد؟ آدم های توی وجدانم درد گرفتند. ترحم بود یا همدلی با تنهایی اش؟ سکوتِ انگشت های کبودِ یخ زده ام را با صدایی دردناک شکستم و پالتوی سورمه ایِ مشکی نما را از تن خارج کردم و به طرف پیرمرد گرفتم. چشمش از فلاسک، متعجب خیره ی من شد و تکه گوشتِ بی مصرفِ دهانم اصواتی مبهم را به بیرون پرت کرد. 

×برای توست. بگیر.

مرد همچنان نگاه بود. 

×سرما کشنده است. تعارف نکن. من جوانم و قوت دارم. تو بیشتر به آن نیاز داری.

بلور های درخشانش را دیدم. اشکِ یک مرد تماشا ندارد. سرم را زیر انداختم. دست زیر بازوی بی جانش انداختم و بی مقاوت و خموده بلند شد. پالتو را به تنش پوشاندم. خواستم خودم را کنار بکشم اما پاهایم یاری نکردند. خم شدم و شانه ی مرد با بوسیدم. بوسه محرک و شد و کاتالیزورِ انفعالات مغزم در جهتِ دور شدن. دلتنگِ "من" بودم. از کی خودم را بغل نکرده بودم؟ دست هایم پیچک وار حجم سینه ام را در بر گرفتند. حتم داشتم نوک بینی ام سرخ شده، اما من گرم بودم! حاجتی به چای نبود. حرارتِ مایعِ تولیدیِ غددِ اشکیِ پیرمرد، آفتاب و تموزِ تابستان بود! ماهیچه ی معلولِ بالای چانه ام، قوس گرفت!

حواسم پی خاموشیِ آسمان رفت و صدایی به گمانم عربی و به غایت، دل رقیق کن! چشمانم کارآگاه وار اجرامِ بی منتهای اطرافم را کاوید. شواهد نشان از محله ی مسلمان ها می داد که معدود دفعاتی به منزلِ دوستانِ مسلمم آمده بودم. منشا صدا هم جایی بود که شنیده بودم خانه ی خداست. همان دوستانِ مسلمانم گفته بودند و من هم در دل بهشان خندیده بودم که "ابله ها چه دلِ خوشی دارند. مگر اصلا خدایی هم هست که در وحله ی بعد بخواهد خانه داشته باشد؟!" حالا خودم در مقابلِ خانه ی خدا بودم و تو گویی با آن صدا مرا به خود فرا می خواند. آرامشِ گمشده ام آنجاست؟ پیش خدای مسلمان ها؟

عضلات پایم به دستورِ قلب (همان پمپِ ماهیچه ایِ بی احساس) ، به سمت صدا رفتند..


ایده ی موسیقی بیکلام را از دژاوو گرفتم. یادم افتاد زمانی را که بی کلام گوش می‌دادم و تجسم می‌کردم فضا و اتفاقات احتمالی اش را.. 

دیدم و شنیدم و نوشتم. تجربه ی بسیار شیرینی بود..!