[بی نِشان]

لطفا فاصله رو رعایت کنید:|

وقتی میخواید با من حرف بزنید لطفا نزدیکم نشینید:| یکی از اخلاقام اینه که بدم میاد وقتی دارم با کسی حرف می زنم بهم بچسبه و توی صورتم حرف بزنه. و متاسفانه امسال بغل دستیم همینجوریه. هی من میرم عقب، هی بیشتر میاد جلو. دیگه امروز جوری شده بود که میخواستم بهش بگم "عزیزم چرا داری خودتو اذیت میکنی، بیا روی پام بشین" :/ کم مونده بود توی دهنم حرف بزنه. خب بنده ی خدا صاف بشین. کمرت میشکنه؟ حتما باید لنگات زیر پای من باشه؟ همش باید شلوارم رو خاکی کنی؟ لا اله الا الله.. :| خیلی دارم صبر پیشه می کنم ولی خداییش از این کارا نکنید. کسی دوست نداره.

+معلم های عزیز لطفا سوتی ندید. ما توی دلمون خیلی به شما میخندیم ولی به روتون نمیاریم!
با اون لحن جالبش میگفت 《این ها کسانی هستند که "منتقد" کردن تاریخ نگاری جدید رو!》

+سر کلاس بین صحبتا یکی از بچه ها گفت "تا ببینم" و منم بلافاصله نوحه ی "تا میبینم یه زائری راهی کربلا میشه..." توی ذهنم پلی شد!

+کلی مطلب توی ذهنم برای نوشتن دارم ولی نمیدونم چجوری ساماندهیشون کنم و بنویسم و خب این مطالب هم فرّار هستن بخاطر همین حس نوشتنم از بین میره:/

۰۸ مهر ۹۸ ، ۲۰:۱۲ ۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
ام هادی

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق

شمع افروخت و پروانه در آتش گُل کرد

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق

 

[فاضل نظری]

۰۷ مهر ۹۸ ، ۱۷:۴۶ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ام هادی

کی چال داره؟!

اونی که تصمیم میگیره بین درس و امتحانا فیلم "نهنگ آبی" رو ببینه و کتاب "خداحافظ سالار" رو بخونه کیه؟ منم مننن!
درباره کتاب "خداحافظ سالار" باید بگم که به طرز خیلی عجیب و شگفت انگیز گونه ای پیداش کردم در حالی که اصلا انتظارش رو نداشتم. و اینکه کتاب شهدایی کم دارم و یکیش رو دادم به سحر! و قصد هم نداشتم فعلا بخرم.
القصه امروز زنگ آخر بیکار بودیم که بنده رفتم سروقت کتابخونه مدرسه. اسم کتاب ها رو نگاه میکردم که دیدم توی قفسه بالا کتابی به صورت خوابیده گذاشته شده و جلدش مشخص نیست. برداشتم و دیدم کتاب "خداحافظ سالار"ـه و خدا میدونه اون لحظه چقدرر ذوق کردم.
اگر کتاب رو میذاشتم مطمئن بودم دیگه پیداش نمیکنم و بهترین فرصت هم بود که بدون خریدن بتونم این کتاب رو بخونم(خسیس نیستم، فکر اقتصادی دارم!) خلاصه تصمیم گرفتم بخونم و بعد برش گردونم به کتابخونه.
 کلا دو تا کتاب درست و حسابی توی کتابخونه مدرسه پیدا کرده باشم یکیش "کشتی پهلو گرفته‌"ست و یکیش هم "خداحافظ سالار". که البته اون موقع کتاب "کشتی پهلو گرفته" رو نمیشناختم و یکم خوندم و گذاشتم توی کتابخونه. بعدم هرچقدر دنبالش گشتم پیداش نکردم.

+سرویسمون یه پسر داره جیگر! گفته بودم عاشق پسربچه هام؟ آرتین خان ۶ سالشه. البته هنوز نمیتونه روون صحبت کنه و خیلیی دلبرونه طور حرف میزنه. این پسر جذابیت های دیگه ای هم داره(استیکر عینک آفتابی روی چشم!)
آرتین موهای مشکی داره و ایضا چشم های مشکی و درشت*.* و دو فروند چال لپ! وقتی میخنده انگشتامو توی چالاش میبرم میگم "آرتین کی چال داره؟!"
عاشق این پسر شدم^^

۰۷ مهر ۹۸ ، ۱۴:۵۴ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ام هادی

زندگی طلبگی

یه وقت زشت نباشه بگم ولی من زندگی طلبگی رو خیلی بیشتر دوست دارم:)

۰۶ مهر ۹۸ ، ۲۳:۴۶ ۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
ام هادی

بلاتکلیفی خیلی بده

با خودم فکر میکنم من چرا دارم درس میخونم؟ قراره چی بشم؟ چه رشته ای؟ چه شغلی؟
تاحالا بار ها گرایش ها و رشته ها و شغل های مرتبط با رشتم رو بررسی کردم اما به هرکدوم که میرسم میگم "نه، اینو دوست ندارم" یا "به اینم علاقه ندارم" و شاید بخاطر همینه که اینقدر بی انرژیم نسبت به کنکور و هیچ انگیزه ای براش ندارم.
فوقشم بخوام برم دانشگاه از بین رشته های بدون کنکور انتخاب میکنم. حالا ثبت نامم میکنم برای آزمون کنکور و اون رو هم میدم تا بعدا نگن تو از فرصت هات استفاده نکردی!
خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم که من آدمِ شغل های دولتی نیستم. من به یاد گرفتن حرفه ها علاقه دارم. من دوست دارم کار آفرینی کنم. من یه آدم بلند پروازم که حس میکنم مدرسه و دانشگاه من رو محدود کرده. (شایدم ربطی نداشته باشه ها، حتی مثلا بگین میتونی سرکار دولتی بری و کار آفرینی کنی ولی کلا خوشم‌نمیاد ازش پس نگید!)
اما متاسفانه این موضوع توی کشور ما جا نیفتاده که فلانی میتونه دانشگاه نره به جاش یه حرفه ای رو یاد بگیره و به بقیه یاد بده که صد شرف داره به مدرک های تو خالی و بدون شغل دانشگاه بعد از چهار سال!
یادمه خوندم توی یکی از کشور های پیشرفته (فکر کنم ژاپن) در طول مدرسه حرفه ها رو یاد میگیرن و علاقه ی خودشون رو پیدا میکنن و در آخر درصد زیادی هستن که دانشگاه نمیرن و به دنبال علاقشون در خارج از دانشگاه میرن.
اما توی جامعه ی ما ملاک چیز های ظاهری مثل همون مدرک کوفتیه که اگه نداشته باشی انگار یه آدم عقب مونده ی کم عقلی که هیچی نمیفهمی و باهات مثل چی (چی؟!) رفتار میکنن. خودم به عینه دیدم که میگن "فلانی خیلی بارشه. چون رفته دانشگاه". الان که دیگه دانشگاه ها هم بیشتر از اینکه محل یادگیری علم باشه محل یافتن همسره! 

۰۶ مهر ۹۸ ، ۱۹:۳۰ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ام هادی

بالاخره میفهمم کیه

خب.. فکر کنم بازم اشتباه کردم.
یه نفر بهم پیام ناشناس داد و با توجه به اینکه گفت حالم رو به راه نیست حدس زدم همون دوستی باشه که توی یکی دو پست قبل، از اتفاقی که بینمون پیش اومده بود نوشتم. و اصلا هم تعجب نکردم چون خیلی پیش میومد بهم پیام ناشناس بده. ولی یه موضوع عجیب این بود که دیر جوابش رو میدادم و شکایتی نمیکرد.
بعد از یکم حرف و گفتن چیزای الکی (که خیلی تعجب کردم) گفت شمارم رو بهش بدم‌. اول یکم شک کردم و بعد فکر کردم شاید طی همون دعوا شمارم رو پاک کرده و حالا پشیمون شده.
شماره رو دادم و طرف گفت "فقط شمارتو میخواستم. بای" و زهرا هیچوقت نمیگفت بای. و من نمیدونم که شمارم رو به کی دادم:/ فقط میدونم که شمارم رو به یه ناشناس دادم که احتمالا آیدی کانالمم داره اما عضوش نیست چون لینکم فقط اونجاست. و شایدم عضوش باشه.
در هرصورت بازم خرابکاری کردم:|

 

+یادمه زمانی که اینستاگرام داشتم و هزار و خوردی فالوور و فالووینگ و اینا، یه بار اسکرین شات گرفتم از پیام "مشترک گرامی هشتاد درصد از اینترنت شما مصرف شده" و گذاشتم استوری‌. نمیدونم چقدر گذشت که یکی فالوور های آقا پیام داد شمارتون توی عکسه! و خدا میدونه چند نفر اون عکس رو دیده بودن!! از همون موقع گیج بازی درمیاوردم!

۰۵ مهر ۹۸ ، ۰۱:۳۶ ۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ام هادی

آیا عقوبت گناهمان را می بینیم؟

من و فرهاد از کودکی با هم رفیق بودیم ولی فاصله زیادی بین ما وجود داشت. او صاحب یک خانواده میلیاردر بود که چندان اعتقاد مذهبی نداشتند.
و من در خانواده ای بزرگ شده بودم که اولین چیزی که آموختم نماز بود. ولی فرهاد مانند خانواده اش بی ایمان نبود.
دوستی ما ادامه داشت. سالها بعد فرهاد همراه با خانواده اش به آمریکا رفت. سه سال بعد برای من دعوتنامه فرستاد.
خیلی دلم می خواست پروازم را لااقل 6 روز عقب بیندازم تامثل سالهای گذشته دهه محرم خصوصاً تاسوعا و عاشورا در تهران باشم. ولی تاریخ پرواز بعدی 20 روز بعد بود. برخلاف میلم روز 4 محرم سوار هواپیما شدم و 2 روز بعد به آمریکا رسیدم.
با دیدن فرهاد بال در آوردم. وقتی به فرهادگفتم که دلم می خواست چند روز دیگر در تهران بمانم او خندید وگفت: پسر خوب! دوشنبه عروسی فتانه(خواهر فرهاد) است.
پشتم لرزید و گفتم: دوشنبه عاشوراست.
فرهاد نگران گفت: "راست میگی؟؟؟؟" ناگهان چنان روی ترمز کوبید که نزدیک بود تصادف کنیم.
وقتی که همزمانی عاشورا با عروسی را به خانواده وی گوشزد کردم مرا به مسخره گرفتند. فرهاد سر دوراهی مانده بود. ولی به هر حال عروسی در روز دوشنبه برگزار شد.
من یک راه حل پیداکردم تا به آن جشن نروم. خانواده فرهاد می دانستند که من از کودکی هر وقت دچار خونریزی می شدم تا ساعتها ادامه پیدا می کرد و پزشکان توصیه کرده بودند مراقب باشم که دچار خونریزی نشوم. من آن روز مخصوصاً خون خود را ریختم!
ساعت 10 صبح به هوای پوست کندن سیب چاقوی تیز راکشیدم کف دستم و خون فواره زد. کارم به بیمارستان کشید. بستری شدم. ساعت 16 بعداز ظهر فرهادبه دیدنم آمد. در حقیقت آمده بود که از من اجازه بگیرد. او گفت: محسن موقعیت منو درک کن!
من فقط یک جمله گفتم: "اگه واقعاً چاره ای نداری لااقل لباس شاد نپوش. مشروب نخور. دنبال رقص و آوازهم نرو"
او قول داد که حرمت عاشورا را حفظ کند.
ساعت 12 نیمه شب خانواده فرهاد همراه عروس و داماد به دنبال من آمدند تا همگی به ویلای پدر فرهادبروند و یک هفته بنوشند و برقصند و شاد باشند.
هرکار کردم نروم نشد. فرهاد گفت: "من به خاطر تو با لباس اسپورت و شلوار لی تو عروسی خواهرم شرکت کردم و با خانواده ام دعوام شد ازت میرنجم."
نمی توانستم تصور کنم در ایران همه در حال عزاداری شام غریبان هستند و من در کنار 9 نفر که همگی مستند عازم ویلا.
داماد که یک جوان تحصیل کرده آمریکایی بود علت ناراحتی ام را پرسید.
واقعیت را برای اوشرح دادم.
دیویدبا احترام زیادبرایم سر تکان داد و گفت: به عقیده شما احترام می گذارم.
باهم عازم شدیم.
فرهاد پرسید: محسن فکرمی کنی ما عقوبت این گناهو بدیم؟ که ناگهان صدای ترمز شدیدی به گوشم رسید و ماشین به ته دره سقوط کرد.
لحظه ای به خودآمدم که چند پیکر خون آلود دراطرافم افتاده بود. درحقیقت بوی خون بود که باعث شد بیدار شوم.
صدای دیوید را که می گفت help شنیدم و بعد او با 2 نفر دیگر پیدایشان شد. دیوید چندخراش سطحی برداشته بود.
دست و پا وقسمتی از سر وگردنم زیر ماشین مانده بود و عجیب اینکه چیزی حس نمیکردم. هر 8 نفرمان را از لای لاشهای اتومبیل (که کاروان بود)به سختی بیرون کشیدند.
یکی از آن 2 غریبه که بعدها فهمیدم پرستار بود همه را معاینه می کرد.سپس رو به دیوید می گفت: "این مرده!"
روی فرهاد مکث کرد و گفت: این زنده است.
من رامعاینه کرد و گفت: متأسفم!!!مرده.
باورم نمی شد. فریاد زدم من زنده ام!!
ولی صدای مرا نمی شنیدند. به بدن آش و لاشم که نگاه می کردم باور می کردم که مرده ام ولی چرا همه اینها را حس می کردم؟
فرهاد را به بیمارستان بردند.
ناگهان دیدم روح آن 6 نفر از جسمشان جدا شده و هر 7 نفرمان به آسمان نگاه کردیم. نوری عظیم و سبز رنگ که چشم را کور می کرد در هوا پدیدارشد (شاید حرفهایم را باور نکنید و آنها را تخیلات به حساب بیاوید. فقط خدامی داند من چه می گویم)
در این لحظه صدای آسمانی به گوشم رسید که می گفت: "یک نفر از اینها عزادار و سینه زن من است" و بعد قسمتی از آن نور متوجه من شد و باعث شد که هیچ چیز را در اطرافم نبینم و حس نکنم تا... .
این فقط می تونه یه معجزه باشه. من 2 بار تورو معاینه کردم حتی پزشک جوانی که فرهاد رو به بیمارستان رساند اعلام کرد: لااقل قلب تو 10دقیقه ازکار افتاده بود نمی فهمم چرا بین اون همه جمعیت تو -فقط تو- زنده موندی؟!
اینها را دیوید شوهر فتانه مرحوم گفت.
آنها روز بعد برای بردن جنازه ها می آیند که از یک مأمور می شنوند یک نفرشان زنده است.
فرهاد یک چشمش را از دست داد. او به ایران برگشت و برای همیشه ساکن ایران شد. هرسال برای آمرزش روح خانوادهاش درمحرم 10 شب خرج می دهد.

 

×منبع

۰۴ مهر ۹۸ ، ۱۸:۰۹ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ام هادی

سالاد الویه؛ غذای بهشتی

سالاد الویه یه غذای بهشتیه. به نظرم باید توی بهشت درخت هایی باشن که ساندویچ سالاد الویه بدن. یا مثلا نهر های سالاد الویه ی روان (نهر های روان سالاد الویه؟:/) بعد بشینی کنار این نهر ها. انگشت بزنی توشون و بخوری!

نکته اخلاقی: لطفا قبل از انگشت زدن توی نهر های روان دست های خودتون رو بشورید. حالا درسته که توی بهشت مریضی نیست ولی دلیل نمیشه که نظافت خودتون رو رعایت نکنید. مرسی بَه.

۰۴ مهر ۹۸ ، ۱۴:۳۴ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ام هادی

من امشب باعث شکسته شدن یه آدم شدم

باورم نمیشه. من امشب باعث شکسته شدن یه آدم شدم. من امشب دیدم که بی توجهی چه بلایی به سر آدم میاره. من باورم نمیشه که یه آدمو از خودم دور کردم. اما خدا میدونه که بخاطر خودش بود. یه نفر یه احساس فوق العاده زیادی به من پیدا کرده بود. از یه مشکلی به من پناه آورده بود. کمکش کردم. راهنماییش کردم. بهش محبت کردم. بی اینکه بدونم محبتام اون رو وابسته میکنه. به فکر و خیال میبره. خدا منو ببخشه. اون آدم بهم وابسته شده بود. خیلی زیاد. هربار به یه روش مختلف گفت "مراقب خودت باش" هربار قلب فرستاد و گفت "من حتی یه قلب رو بی دلیل برای کسی نمیفرستم". اما بازم ندیدم. فکر کردم همونطور که اون برای من یه دوست معمولیه منم براش دوست معمولیم. وقت گذاشتم براش‌. هربار پای حرفاش نشستم. به درد و دلاش گوش کردم. کمکش کردم. ذوق کردم و باهاش خندیدم. و اون... احساس خیلی بدی دارم. حسش رو بهم گفت و فهمید یه طرفه بوده. خورد شد‌. من یه آدم رو خورد کردم. باورم نمیشه! مثل یه خواب میمونه. من میدونستم آدم تنهاییه. ولی... گند زدم. خیلی خراب کردم. من براش یه آدم معمولی نبودم. میگفت من به آدم معمولیا اینا رو نمیگم. دلش برام تنگ میشد. روزی صد بار صفحه‌مو چک میکرد‌ و پیاما رو میخوند. اونوقت من؟ ماهی یبار یادم می اومد بهش پیام بدم. به هزار طریق مختلف احساسشو بهم گفت‌. با من حرف میزد نیشش باز میشد و قلبش تالاپ تالاپ میزد. من بهش توجه نکردم. نفهمیدم. وقتی دیر پبامشو سین میکردم حرص میخورد. از رفتن من میترسید. به من وابسته شده بود‌. ولی من نفهمیدمم. من آدمی بودم که میتونستم توی چند ثانیه آشوبش کنم و توی چند ثانیه آرومش... ولی نفهمیدم... اولش نمیخواست از احساسش بهم بگه ولی من مجبورش کردم. گفت و خورد شد... حال الانم خیلی داغونه. بی توجهی من یه آدم رو نابود کرد‌... هیچوقت بی توجه نباشید. به کوچیک ترین نشونه ها هم دقت کنید. حالم خیلی داغونه و حرفای توی دلم اینقدر زیاد که نمیتونم همشون رو توی این پست بگم. خدایا، منو ببخش...

خیلی گریه بخاطر غفلتم، بی توجهیم، من کلا دو سه تا دوست بیشتر ندارم. و یکی از دوستای فوق العاده خوبم رو از دست دادم. حالا که همه چیز تموم شده برمیگردم عقب و تازه نشونه ها رو میبینم که چقدر بی توجه از کنارشون رد شدم...

۰۳ مهر ۹۸ ، ۰۲:۲۷ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ام هادی

عادت های مثبت

یک شخصیتی که دارم سعی میکنم اون رو توی خودم تبدیل به عادت کنم اینه که هر شب درس های همون روز رو مطالعه و مرور کنم. فکر میکنم خیلی خوبه و تاثیرات مثبتی هم داشته باشه. من با اینکه درسم خوبه اما تنبلی هم زیاد دارم و راضی نیستم از این موضوع. این مطالعه و مرور شبانه هم میتونه تمرینی باشه برای از بین بردن تنبلی هام.

+فردا قراره برم نمایشگاه هفته دفاع مقدس و فرمانده بسیج یا سپاه (دقیق نمیدونم کی) قراره بیاد.
همونکه توی تلویزیونم نشونش میده

۰۲ مهر ۹۸ ، ۲۳:۰۷ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ام هادی