[بی نِشان]

ژن برتر که میگیم دقیقا از چی حرف میزنیم؟!

یه عده چون مدرسه خوب پیدا نکردن برای پسرشون، میرن براش مدرسه غیر انتفاعی میزنن، اونوقت کساییم مثل من چون سهمیه‌شون همینه، باید توی یه مدرسه داغون، توی یه محله ی داغون و جنایی درس بخونن!

اتفاقا حق من و امثال من هم همینه؛ چون ژنمون خوب نیست!

۰۹ آبان ۹۸ ، ۱۸:۴۵ ۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
ام هادی

چطور می‌شود اسلام را از سیاست جدا کرد؟!

دارم کتاب "انسان ۲۵۰ ساله" رو می‌خونم. خیلی خودم و کنترل می‌کنم که تیکه هاش رو نذارم اما موفق نشدم:)
اگه دوست داشتید بخونید.

چطور می‌شود اسلام را از سیاست جدا کرد؟! چطور می‌شود سیاست را با دست هدایتی غیر از دست هدایت اسلام، معنا و تفسیر کرد و شکل داد؟! 《الَّذینَ جَعَلُوا القُرآنَ عِضین》؛ بعضی قرآن را تکّه‌پاره می‌کنند. 《یُؤمِنُ بِبَعضِ الکِتابِ وَ یَکفُرُ بِبَعض》؛ به عبادت قرآن ایمان می‌آورند؛ اما به سیاست قرآن ایمان نمی‌آورند. 《لَقَد اَرسَلنا رُسُلَنا بِابَیّناتِ وَ اَنزَلنا مَعَهُمُ الکِتابَ وَ المیزانَ لِیَقومَ النّاسُ بِالقِسط》. قسط چیست؟ قسط یعنی استقرار عدالت اجتماعی در جامعه. چه کسی می‌تواند این کار را انجام دهد؟ تشکیلِ یک جامعهٔ همراه با عدالت و قسط، یک کار سیاسی است؛ کار مدیران یک کشور است. این، هدف انبیاست. نه فقط پیغمبر ما، بلکه عیسی و موسی و ابراهیم و همهٔ پیغمبران الهی برای سیاست و‌ برای تشکیل نظام اسلامی آمدند.

نه فقط این بخش که کل این کتاب عالیه. و حلقه سوم هم از حلقه دوم عالی و تحلیلی تر:)

۰۸ آبان ۹۸ ، ۲۲:۳۳ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ام هادی

معصیت کار شدم!

بیاید بگید برای درد نماز نخوندن چه علاجی دارید..

 

+از خودم تعجب میکنم که چطور از یکشنبه پست نذاشتم؟ چجوری طاقت آوردم؟!

۰۸ آبان ۹۸ ، ۱۴:۴۳ ۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
ام هادی

?What i'm doing with my life

دقیقا در چنین وضعیتی-_-

۰۵ آبان ۹۸ ، ۱۷:۲۳ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ام هادی

"آیه"

اگر بخوام کلا درباره امروز حرف بزنم، روز خاصی نبود و حتی کمی تا قسمتی هم مزخرف بود. هنوز نتونستم با مامان (مدیر جدید) کنار بیام و فوق العاده ازش متنفرم. دلیلش هم اینه که با دیدنش و حرفاش حس بد و منفی ای رو بهم منتقل میکنه که آثارش تا ساعتها باقی میمونه.
زنگ اول دینی داشتیم. بعد از اینکه برگه امتحانو تحویل دادم چون خوابم میومد با خودم گفتم یکم سرمو روی میز بذارم و چشمامو ببندم. چشمامو که بستم، رفتم..! موقعی به خودم اومدم که معلم اومده بود بالای سرم!
بعد از اون تا آخر بیکار بودیم. جز زنگ اول هیچ معلمی نیومده بود:|

+من "آیه" رو از پارسال میشناسم. یک سال از من کوچک تره و پارسال وارد مدرسه شد. آیه یک دختر چادریه که نیمی از قرآن رو حفظه. یه هدبند صورتی زیر مقنعه داره که با کفش-کمی لژدار- صورتی و کیفش که ترکیبی از صورتی و قهوه ای کمرنگه سته! همیشه از دور آیه رو میدیدم و هیچوقت جرئت نداشتم که باهاش رو در رو صحبت کنم. در واقع میترسیدم که بخوام خرابکاری کنم و از من خوشش نیاد. حس خیلی خوبی نسبت به آیه دارم. یک جور آرامش درونی داره که من رو به سمتش جذب میکنه. 
پارسال گذشت و من همیشه از دور آیه رو میدیدم. سال تحصیلی جدید که شروع شد چند وقتی آیه رو ندیدم. فکر کردم شاید از این مدرسه رفته باشه. اما بعد از یکی دو هفته آیه رو با یه تغییر اساسی در زندگی و صورتش دیدم. آیه عقد کرده بود! نمیدونم چه ربطی به منی داشت که حتی یک بار هم بهش سلام نکرده بودم اما از این خبر خیلی خوشحال شدم! 
این دور بودن ها همچنان بود تا اینکه یک روز که در مدرسه منتظر سرویس بودم، دیدم آیه با فاصله کمی از من ایستاده. (اینم بگم که چشمهام ناخودآگاه دنبال آیه میگرده!) بهش نگاه کردم و برای اولین بار چشم های عسلیش رو دیدم! نگم که محو شده بودم..! دقیقا یادم نمیاد چه جمله ای رو بهم گفت (برای اولین بار) اما من محو چشمهاش بودم و فقط لبخند زدم. 
آیه پیکسل های خیلی قشنگی با طرح مذهبی و چادری روی کیفش داره که عاشقشونم. بار ها با خودم کلنجار رفتم که قدم جلو بذارم و با همین پیکسل ها سر صحبت رو باز کنم اما بازم نتونستم. فقط نگاه کردم و رد شدم. 
امروز سرکلاس از خواب بیدار شده بودم و چشمام پف داشت و کسل بودم. کلاس سرد بود و تصمیم گرفتم برم یکم توی حیاط قدم بزنم. گرمای آفتاب بهم میخورد سرما از بدنم خارج میشد. توی حال و هوای خوبم بودم که آیه رو از دور با دوستش دیدم. یکم نگاش کردم و وقتی نزدیکم رسیدن سرم رو پایین انداختم و خواستم رد بشم که یهو آیه برگشت و با لبخند گفت "کفشات چقدر قشنگه!" خر کیف شدم و با ذوق گفتم "خیلی ممنون". 
با همون یه جمله کوتاه و لبخندش کلی حس خوب یهم منتقل کرد و واقعا حالم خوب شد. دلم میخواد از این دوستا داشته باشم. البته یدونه هم دارم که فعلا ازم دوره (سحر جانم♡)
دلم میخواد دوستام و آدمای دورم رو عوض کنم. سحر یکی از همین تغییرات بود و واقعا بابتش خدا رو شکر میکنم. 
نتیجه اخلاقی این که دوست خیلی مهمه!:) 

۰۴ آبان ۹۸ ، ۱۵:۱۰ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ام هادی

از اون تصمیم های جدی!

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام:)
نمیخوام زیاد وقتم گرفته بشه پس سریع سر اصل مطلب میرم.
من مطالب خیلی زیادی رو در مورد بیداری بعد از نماز صبح و انجام ورزش و امور دیگه خونده بودم که حتی آثار خیلی خوبی هم در شادابی بین روز داره اما همیشه نسبت بهشون بی توجه بودم‌.
همیشه خودم رو آدمی بسیار خوابالو تصور میکردم (که نمیتونه حتی از یک دقیقه خوابش بگذره) و این رو به همه ام میگفتم!
دیروز تصمیم گرفتم که بر این فعل، جامه ی عمل بپوشانم و یک بار برای همیشه بر خوابم غلبه کنم. تصمیمم رو با مامان در میون گذاشتم و اتفاقا حمایت کرد. فکر نمیکردم بیدار بشم اما شدم!! و درسمم خوندم! البته منکر این نمیشم که هنوز خواب پشت چشمهامه چون نمیدونم چجوری و کجا باید ورزش کنم که مزاحم خواب بقیه نشم و خوابم هم بپره.
الان هم از شدت خوشحالی خواستم پست بذارم تا ثبت بشه!
امیدوارم روی این تصمیمم ثابت قدم بمونم.(ان شاءالله بیام و از تجربه هام و آثار خوبش بگم)
خدایا شکرت بابت این لحظات..

۰۴ آبان ۹۸ ، ۰۵:۲۵ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ام هادی

شرقی غمگین چشمهات

حالا من باید برای چشمهایت “و ان یکاد” بخوانم: “وَ یَقولونَ اِنَّهُ لَمَجنون” مجنون منم این روزها. در میانِ میان وعده های جنون. “وَ ما هُوَ اِلّا ذکرُ لِلعالَمین” مجنونم! مرا وعده دیداری بده در یک صبح به بوسیدن دستهات.

حالا من در خانه راه می‌روم و هوایی که تو جا گذاشتی را نفس می‌کشم. آخر کجا روم که یادت نباشد و یادت نیایم؟! پایتخت‌نشینی موهات تا ابد مرا مستاجر طرح لبخندهات تمدید می‌کند. چمشهات هوای خانه را هوایی می‌کند. 

یادته چه ذوقی می‌کردم وقتی موهاتو می‌بافتم؟ دل گره زده بودم به انتهای بافته‌ی موهات، به سر برگرداندنت، به بوسه‌ای کوتاه، به عمق بی‌پایان شادی چشمهات. الان دیگه حتی دلش رو ندارم بهش فکر کنم. غریبه که نیستی. علی عشقی تا قاتل شدن فاصله ای نداره وقتی حرفِ تو میون باشه.

برات نوشته بودم کسانی که به تو فکر، حتی فکر، ببین ! حتی فکررر کرده بودند را سلاخی می کنم.
چه قدر دلم میخواست زندگی کنیم. نشد.

 

 

۰۳ آبان ۹۸ ، ۰۲:۴۸ ۸ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
ام هادی
دوشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۸، ۰۷:۳۵ ب.ظ ام هادی
فهمیدن یا نفهمیدنِ فلسفه؟ مسئله این است!

فهمیدن یا نفهمیدنِ فلسفه؟ مسئله این است!

واقعا که چه؟ تهشم نفهمیدم چیزایی که توی این همه سال خوندم کجا به کارم میاد. از ریاضی که بگذریم (که کلا خنگم در موردش) حتی درسای دیگه رو هم نمیفهمم. مثلا دینی چرا باید این همه سنگین باشه؟؟:/ من هیچ وقت استعاره و آرایه های ادبی رو یاد نگرفتم. بازم همه اینا به کنار، فلسفه رو که به هیچ عنوان نمیفهمم:/ البته فلسفه کلا خودش چیز گیج کننده ایه.

دبیر فلسفه پارسالمون (خدا ازش نگذره!) بچه ها رو تا مرز تشنج پیش می برد! یه ماژیک برمیداشت و می رفت وسط کلاس و معرکه می گرفت! می گفت بچه ها این چیه؟ می گفتیم ماژیک. می گفت از کجا میدونید ماژیکه؟ میگفتیم خب داریم میبینیمش. میگفت از کجا مطمئنید که می بینیدش؟:/ شاید این توهم شماست. اصلا از کجا معلوم که من دارم اینو لمس میکنم؟ اینا همه توهمای شماست:/ و به این صورت و با این سوال جواب ها مغز ما رو تا آتیش گرفتن میکشوند:/ 


سر کلاس فلسفه بودیم. معلم داشت درس میداد و من در تمام مدت با یه حس ناخوشایند ناشی از نفهمیدن بهش زل زده بودم. درس که تموم شد طاقت نیاوردم و دستمو بالا بردم. با یه نگاه سوالی گفت "جانم؟" گفتم "خانوم این طبیعیه که من هیچی از فلسفه نمیفهمم و فقط دارم حفظش میکنم؟" یکم خندید (لعنتی وقتی میخنده خیلی دلبر میشه!) و گفت "آره، طبیعیه" و بعد در همین راستا خاطره ای رو تعریف کرد.

"یادم میاد زمانی که دانشجو بودم، مثل شما هیچی از فلسفه متوجه نمیشدم. از این مسئله خیلی ناراحت بودم. یه بار کلاس که تموم شد سریع دویدم دنبال استاد و نگهش داشتم. با ناراحتی گفتم آقای محمدی/محمودی من هیجی از فلسفه نمیفهمم. چیکار کنم؟ خواهش میکنم بهم بگید چجوری بخونم تا یاد بگیرم. استاد یکم بهم نگاه کرد و با لخند ملیحی گفت میدونی چیه دخترم؟ خودمم نمیفهمم چی میگه!"

بعد از شنیدن این خاطره اعتماد به نفسم خیلی بالا رفت!!

۲۹ مهر ۹۸ ، ۱۹:۳۵ ۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
ام هادی

راستی گفتم سنان، زیر گلویت یادم آمد..

حسین..
هر جا که میرفتم حضورت باورم بود
تنها نبودم، در کنارم مادرم بود..
با اینکه ساقی روضه خوان معجرم بود،
سایه ی تو مثل حجابی بر سرم بود
ای کاش خواهر وسعش از این بیشتر بود..
اینجا برایش لااقل یک دو پسر بود
اما حسین جان..
وقتی مسیر ما سر بازار افتاد
بر روی گل های تو، رنگ خار افتاد..
حسین،
از ترس قلب دخترت از کار افتاد..

 

 

۲۷ مهر ۹۸ ، ۱۵:۲۰ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
ام هادی

بیرون رفتنای الکی

بعد از اون داستانی که توی شام غریبان پیش اومد، با خودم عهد کرده بودم که دیگه با دختر خاله اینا بیرون نیام؛ اما نتونستم موفق بشم.
دیشب تولد دختر خاله بود و خواهش کرد که به خاطر تولدش برم دنبالش. که اونم به بدترین شکل ممکن گذشت.
از اون روزی هم که رفتم ولیمه شوهر خاله، دختر خاله ها برنامه ریزی کردن برن بیرون و منم حتما دنبالشون برم. نمیخواستم برم اما مامان بازم خامم کرد و خودمم خواستم که یه بار دیگه بهشون فرصت بدم.
از یک ساعت دیر آماده شدنشون و معطلی که بگذریم اول رفتیم یه آبمیوه فروشی قراضه و فوق العاده خلوت. بعد از اونجا دوست پسر دختر خاله اومد دنبالمون:| ما رو رسوند به یه کافه دیگه. کافه باژوران. کافه ای که حتی تابلو هم نداره و اصلا نمیتونی پیداش کنی!(فقط نمیدونم چرا این همه شلوغ بود)

ما روی همین میز درازه نشسته بودیم. 


اول فکر کردم که اینم یه کافه ی معمولیه مثل بقیه کافه ها، اما وقتی وارد شدم با یه فضای شلوغ و پر از دود قلیون و سیگار مواجه شدم. از حس اون لحظه چیزی نگم بهتره. به غلط کردن افتاده بودم که دوباره دنبالشون اومدم بیرون. (اینا کلا جاهای فضایی میرن)
به قول یه دوستی من بین اونا مثل یه توهین بودم! نمیدونم همه زل زده بودن بهمون یا من اینجوری فکر میکردم. قیافه های عجیب و غریب.. (بازم چیزی نگم بهتره)
وقتی نشستیم بارها حس خودم رو بهشون گفتم "کاش میرفتیم یه جای مثبت تر" یا میگفتم "من اینجا حس خوبی ندارم" ولی خب کیه که توجه کنه. نهایت رعایت کردنشون این بود که بخاطر من قلیون نکشیدن!
بعد از اینکه به سختی اون فضا رو تحمل کردم تصمیم گرفتن شام بخوریم. فکر میکردم "خب الحمدالله بالاخره برای شام یه جای خوب میریم" اما زهی خیال باطل! (نمیدونستم اینا کلا جاهای از ما بهترون میرن!)
قبل از بیرون اومدن به مامان میگفتم "ما به غیر از اینکه عقایدمون به هم نمیخوره، حتی تفریحاتمون هم متفاوته. من از جاهایی که اینا میرن خوشم نمیاد" اما مامان اصرار داشت که "برو. تنوع میشه!" و واقعا هم تنوع شد!
برای شام هم اومدیم یه جای داغونِ دیگه. به محض اینکه وارد شدم یه پسره به تمسخر گفت "صلوات بفرستید" اگر بپرسید از کجا فهمیدم به تمسخر گفت و با من بود، میگم که چون قیافشون اصلا به ابن چیزا نمیخورد. شاید بازم بگید که مگه باید به قیافه باشه؟ یا مثلا مگه میشه از روی قیافه تشخیص داد؟ در جواب باید بگم که بله:| هم به قیافه میخوره (حداقل یک درصد) و هم میشه از روی قیافه تشخیص داد.
در کل حس بدی به این بیرون اومدن دارم. میخوام با مامان صحبت کنم دفعه بعدی که گفتن بیرون و اینا مامان داستان کنه بگه نمیذارم بیاد:| اگرم نگفت خودم مستقیما بهشون میگم که نمیام. بالاخره این حس بد باید یه جایی تموم بشه.. 

پشت دستمو داغ میکنم اگه دفعه دیگه باهاشون اومدم بیرون..

 

دفعه اولی که نادر (دوست پسر دختر خاله) اومد دنبالمون وسط راه یهو یه دستی وحشتناک کشید و منم از ترس جیغ کشیدم:/ 

بعدش توی مسیر برگشتم جوری رانندگی میکرد که بازم بترسیم و من یه بار دیگه‌م جیغ زدم. بعدش خودمو کنترل کردم:|

یه بارم داشتم آب میخوردم یهو نادر خان ماشینو چرخوند آب پرید توی گلوم و به سرفه افتادم. کلی معذرت خواهی کرد و اینا بعدم گفت آخه توی دید نیستی ندیدم!

چیزایی که خوردم هات چاکلت (تاحالا نخورده بودم!) و پیتزا بود.

اون چنگالِ دختر خاله‌ست. زیادی با کلاسه:|

 

کلا من به این جاهای باکلاس و گرون عادت ندارم. نهایت لاکچری بازیم فلافل کثیفه! (خیلیم خوشمزه تره)

+توی مسیر برگشت به عکس شهدایی که روی ساختمونا کشیده بودن نگاه میکردم و دلم میگرفت. توی نگاهشون انگار دلخوری بود. از اینکه امشب، شب اربعینه و من جای بودن توی مراسم عزاداری با اینا بیرونم و دارم آهنگ شاد گوش میدم و بقیه میرقصن و جیغ میزنن و شادی میکنن.. خیلی دلم گرفت.. خیلی.. اصلا فکر نمیکردم بیرون اومدن باهاشون اینجوریه. دیگه نمیام..

۲۶ مهر ۹۸ ، ۲۱:۰۴ ۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
ام هادی