کاش درد ما فقط مال خودمان بود. این را وقتی درد قدیمی به سراغم آمد گفتم. بعد از آن، هر بار که با هر نشستن و برخواستن، غلت زدن و جابجا شدن باز هم درد را احساس میکردم، تکرارش کردم.
اولین حسی که پس از درد داشتم، ترس بود. ترس با مرور دوبارهٔ سختیها تشدید میشد. بار اولم نبود. دو بار عمل کرده بودم. با تجربه شده بودم! اولش برای خودم بود. فقط خودم بودم و وحشت از بیدار شدن توی ریکاوری. وحشت از تعویض پانسمان روزانه. هراس هر روزه از درمانگاه و واهمه بیحال شدن از درد.
به اینجا که رسیدم، مامان راه خودش را میان افکارم باز کرد. من او را فراموش کرده بودم. اگر سهم من فقط تحمل درد بود، سهم مامان تماشای درد و آب شدن فرزندش بود. دیدن زخم بازش و پانسمان کردنش کار هر روزهٔ او بود. مامان به تمامی، مامان بودنش را ثابت کرده بود. حتی شاید سختیهای او بیشتر از من بود. شاید که نه؛ قطعا اگر به اندازهی من درد نمیکشید، کمتر از من هم اذیت نمیشد. حتی دو روز پیش از عمل و روز عمل هم نخوابیده بود؛ حتی شاید شب بعدش. وقتی به بخش منتقل شدم، انگار دور چشمان مامان را روغن مالیده باشی، تیره و براق شده بود. چشمانش به سرخیِ طلوعهای بعد از شب یلدا بود. فضای بیمارستان همهمان را مریض کرده بود.
به اینجا که رسیدم، بابا آمد توی ذهنم. شاید بابا مظلومترین و مورد غفلت قرار گرفتهترین فرد این ماجراها باشد. رنجهایش را ندیدیم. یعنی آنقدر گرفتار خودمان بودیم که فرصت نشد ببینیمش. فرصت نشد که یادمان بیاید میان قرض و قولهها که عمل دوبارهی من هم قوز بالای قوز شده بود، وسط عمل فهمیده پول بیمارستان را کم آورده بود و از عمو قرض کرده بود. در تمام مدتی که گذشت تا خوب شوم، هزینهٔ تعویض پانسمانهای روزانه و پس از مدتی، هزینهٔ وسایل پانسمان در خانه، اقتصادمان را ضعیفتر کرده بود. با این اوصاف، بابا مجبور بود ماموریتهایش را لغو کند و هرروز من را تا درمانگاه ببرد. بابا را حتی داخل بیمارستان هم ندیدم. گوشهای برای خودش نشسته بود و لابد به این اوضاع درهم فکر میکرد. نمیدانم هوای بیمارستان او را هم بیمار کرده بود یا نه.
به اینجا که رسیدم یاد خود آن دیوانه خانهای افتادم که در مملکت اسلامی ایران، بیمارستان مینامندش. حتی فکر کردن به آن خانهٔ فساد هم تن و بدنم را میلرزاند. نمیدانم چطور قرار است که باز به آنجا برگردم. اصلا میتوانم تحمل کنم؟ میتوانم باز تمام آن بیحیاییها، لباس نازک عمل، یک کلاه که مثلا برای حجاب است، پرستار مردی که بیمحابا لمسم میکند، اتاق بی در و پیکری که نامحرم راحت در آن من را میبیند، مسیر طولانیای که باید در میان خیل نامحرمان، پیاده و با آن لباسهای نازک و بیحجاب تا اتاق عمل بروم، مسئول ریکاوری که بیشک یک پسر جوان است و به رسم دو عمل گذشته، در میان درد و تلاش برای هوشیاری و صدایی که از عوارض بیهوشی در نمیآید، با اشارهٔ دستی که به زور بالا میآید خواهش کنم همان نیم سانت کلاه را روی سرم بکشد ..
قسمت آخر، سختترین بخش تمام این اتفاق است. میتوانم درد را تحمل کنم، اما بیماستانهای جمهوری اسلامی را، نه ..
لطفا دعا کنید که نیاز به عمل سه باره نباشد. از عمل دوم، حتی یک سال هم نمیگذرد. دعا کنید خوب بشوم. یا لااقل در طب سنتی راهی برای درمانش پیدا کنم ..