غذا رو گرم کردم و با بقیه وسایل گذاشتم روی اپن .. روی صندلی چرخانِ آشپزخونه نشستم و شروع کردم به خوردن .. همینجور که میخوردم به چپ و راست میچرخیدم و خونه رو از نظر میگذروندم .. و با خودم فکر میکردم تنهایی زندگی کردن عجب لذتی داره ..!
غذا رو گرم کردم و با بقیه وسایل گذاشتم روی اپن .. روی صندلی چرخانِ آشپزخونه نشستم و شروع کردم به خوردن .. همینجور که میخوردم به چپ و راست میچرخیدم و خونه رو از نظر میگذروندم .. و با خودم فکر میکردم تنهایی زندگی کردن عجب لذتی داره ..!
از همان عنفوان کودکی (شما بخوانید دبستان) آدمی نبودم که در خانه درس بخوانم یا مشق بنویسم:/ امتحان هارا در نهایت بی حوصلگی میخوانم و درس هایم هم گاهی مینوشتم و گاهی نه(خداراشکر الان مشق نداریم:|) حتی یکبار امتحان ترم را در مدرسه خواندم و پاس کردم:/ و الان دقیقا نمیدانم که چگونه این همه پله ی (مثلا) ترقی را طی کرده ام:/ آن معدل های بالا .. آن نمره های درخشان .. شاید خداوند از من خوشش آمده و خواسته است که یک حالی بهم بدهد و در امتحانات امداد غیبی را به دادم میرساند .. یا شاید هم فرشته ی شانه ی راستم دلش به حالم میسوزد و سر امتحانات و پرسش ها جواب را یواشکی در گوشم میگوید! هر چه هست خیلی خوب است! (اوستا کریم! با همین فرمان تا کنکور و دانشگاه مارا یاری کنی و کمی هم در امتحانات زندگی کمک کنی و تقلب برسانی ، خدایی را در حقم تمام میکنی !)
سرکلاس نشسته بودم و خسته از بحث بچه ها و معلم درباره شوهر و سن ازدواج (زیاد وارد این موضوعات نمیشوم) با دستی زیر چانه 2048 بازی میکردم ! آنقدر محو بازی شده بودم که نفهمیدم معلم به من خیره شده است .. با پرسش ”چیکار میکنی دهقانی؟“ ِ معلم با عجله گوشیو پرت کردم توی کیفمو سرمو بالا گرفتم .. البته دیر شده بود .. معلمِ مذکور فهمیده بود ! خودم را به آن راه زدم ُخندیدم و گفتم هیچی .. البته بعدتر گفتم که داشتم بازی میکردم تا فکر های آنچنانی با خودش نکند ! صحنه ی خنده داری بود .. به خیر گذشت ..!