[بی نِشان]

۳ مطلب با موضوع «جامعه نامه» ثبت شده است

ماجرا تازه شروع شده!

جامعه‌نامه را بعد از دوسال شروع می‌کنیم؛ قربة الی الله!


کنار راه‌پله ایستاده بودم و صدای رادیو در فضای راهرو می‌پیچید. گرگ و میشِ غروب بود که گویندهٔ رادیو گفت "اذان مغرب به افق .." توقع داشتم مثل همیشه اسم شهرم را پسوند این جمله بشنوم، اما انگار پیش نرفتن وقایع طبق میل شخصی، عادت این روز‌هایم شده بود. گوینده رادیو ادامه داد "شهر مقدس قم".
غربت عمیقی در سلول به سلول وجودم ریشه دواند.


دیشب نانم تمام شده بود. بخاطر قوانین خوابگاه هم امکان خرید نان از خارج خوابگاه ممکن نبود. بعد از نماز ظهر و عصر در حجره پای جانماز نشسته بودم. برای منی که قبل اذان ظهر ناهار می‌خوردم، دیر هم شده بود! فکر می‌کردم باید برای ناهار چه کنم.
غذا جوری بود که نیاز به نان داشت و نان نداشتم. چون پنجشنبه بود و اجازه خروج داشتیم، با خودم گفتم "وقتی به قصد حرم بیرون رفتم، یه چیزی می‌خرم و می‌خورم." بعد گفتم "اگه وسط مسیر ضعف کنم چی؟ نتونم برم حرم چی؟"
آخر به این نتیجه رسیدم که ناهار نخورم و اگر بچه‌های حجره از ناهار پرسیدند یک جوری بپیچانمشان. بچه‌های طلبه (خیلی‌هاشان) لنگه ندارند! یعنی مثلا اگر بفهمند ناهار نداشتم و به آن‌ها چیزی نگفتم و با هم هم‌سفره نشدیم، کلی ناراحت می‌شوند.
تمام این افکار در عرض چند دقیقه‌ای در سرم جولان دادند که بعد از نماز پای جانماز نشسته بودم و دلم از گشنگی ضعف می‌رفت؛ شاید نهایتا دو یا سه دقیقه.
نتیجه‌گیری برای ناهار نخوردن که تمام شد، نیت کردم جانماز را جمع کنم و بخوابم که صدایی از پشت سرم گفت "ناهار داری؟"یکی از بچه‌های حجره بود. گفتم "ناهار دارم، نون ندارم." گفت "ما به بدبختی نون پیدا کردیم. بیا با هم بخوریم." دومین باری می‌شد که برای ناهار مهمانم کرده بودند. نمی‌توانید تصور کنید که میان غربت و در اوج تنهایی، همان جملات ساده و یادآوری اینکه خدا کنارم است و حواسش بهم هست، چقدر دلم را گرم کرد.
من حتی بین افکارم دعایی و حتی حسرت‌وار هم نگفته بودم که کاش نان بود، یا خدایا نان برسان! هرچه بود توی فکر کوچک خودم و با محاسبات دو دوتا چهارتا و دنیوی خودم گذشت. ولی خب خدا بزرگ‌تر و کریم‌تر از ایناست. من حیث لا یحتسب می‌رساند.

۰۸ خرداد ۰۱ ، ۱۷:۵۴ ۳ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۱
ام هادی

خاطراتی چند!

السلام علیکم

الله بالخیر. اشلونکم؟ آنی اتعلم عراقیه، پیداست نه؟!

برای ارتباط راحت تر با دوست عراقی ام، آموزش عراقی را شروع کردم. با کتابِ لغه الحسین علیه السلام و تدریسِ استاد اسعدی. به دلیل دیر رسیدن کتابم و عقب افتادن، دیشب درس یک را خواندم و امروز درس دوم را. طبیعی ست که تمریناتِ کتاب را یکی در میان حل کردم و در تمامِ مدت در حالتِ هَن به سر می بردم! حقیقتش سردرد گرفتم! فکر می کنم باید با ویدئو های یوتیوبی پیش بروم. هیچ چیز از جمله سازی و جایگاه فاعل و مفعول و غیره نمی دانم! البته احتمالا باز هم طبیعی است! اما تمریناتِ کتاب، چیز دیگری می گوید. در هر صورت، نباید جا بزنم و پر تلاش تر از همیشه راهی را که شروع کردم به پایان برسانم. انقدر که تلاش کردم ح و ع را درست و از ته حلق تلفظ کنم، تمام شش هایم به لابه و نفرین افتادند و باز هم نتوانستم!

آمدم قبل از محرم کمی از سوتی های مصاحبه بگویم. شاید دلمان شاد شود! در مصاحبه از هر نفر می خواهند که قرآن قرائت کند. ظاهرا قصدشان شنیذن تلاوت توست اما باطنا معیار هایی مثل احترامِ تو به قرآن، رعایت کردن یا نکردنِ لمس آیات و غیره را در نظر دارند و به قولِ مهلا خوب بودن یا بد بودن تلاوت برایشان موثر نیست وگرنه کسی که قرائتش صفر بود قبول نمی شد! هر شب هم برنامه ی آموزش قرائت دارند و باز هم به قول مهلا، آنها مجتهد نمی گیرند که! ما می رویم که یاد بگیریم.

قران را برداشتم و قرائت کردم. گفتند سوره ی چیست؟ با مکث و تردید گفتم "کَهْفْ؟" خنده‌شان گرفت! اصلاح کردند "کَهَف" پرسیدند می‌دانی درباره ی چیست؟! باز با تردید گفتم "اونایی که به کعبه حمله کردن؟! اون پرنده ها و .. فیل ها.." از استرس گلویم خشک شده بود! گفتند اصحاب کهف را نمی‌شناسی؟ آنهایی که در غار خوابیدند. فیلمش را ندیدی؟ گفتم "مردان آنجلس! مگه اسمشون همین نبود؟! من فکر می‌کردم اسمشون اینه!" و با خنده و تاسفی پنهان ادامه دادند که نه، اصحاب کهف بودند!

در جایی از بحث، به خواب رسیدند و گفتند تاحالا نماز صبحت قضا شده؟ جواب دادم که بله و از این بابت خیلی ناراحتم و همیشه سعی می‌کنم بیدار شوم اما گاهی خوابم سنگین می‌شود. با زرنگیِ تمام پرسیدند که میدانی شب ها باید خودت بیدار شوی؟ گفتم بله بله، حتما. خیلی راحت و خوب بیدار می‌شوم! گفتند تو که اظهار داشتی خوابت سنگین است. پس چه شد ای ملعون؟! زیر حرفت می‌زنی؟! با خنده و خیطیِ تمام گفتم فقط زمانی که دیر می‌خوابم خواب می‌مانم! (در پرانتز بگویم با سوال و جواب های ساده سعی می‌کنند به آمادگی ات برای زندگیِ جداگانه و تنها پی ببرند و اگر آماده نباشی، ردت می‌کنند!) در دل می‌گفتم شانس آوردم در میانِ تمام خاطراتم که از اولِ صبح گفتم، خاطره ی روزی که خواب بودم و خانواده نیم ساعت پشت در بودند و با دوچرخه ی علی به در کوبیدند و شیشه ی در را شکستند و بالای سرم داد و فریاد کردند و من باز هم بیدار نشدم و فکر می‌کردند که مرده ام را تعریف نکردم! 

علی ای حال، توکل به خدا دارم و دعا می‌کنم صلاحم را در قبولی قرار دهد..

۲۸ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۰۴ ۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
ام هادی

جامعه نامه (1)

نمی دانم چه داستانیست که به محض نشستن پشت سیستم احساس نوشتم پر میکشد و مغزم تهی از مطالبی میشود که در طول روز بار ها به آنها فکر می کنم و درباره شان با خودم مذاکره می کنم! علی ای حال تصمیم گرفتم اکنون که وقتم آزاد تر شده بیشتر بنویسم و بهانه نیاورم.

خبری دارم که کمی سرد شده و نمی دانم چرا درباره اش ننوشتم. به تاریخ ساعت 12 ظهرِ 16 تیر ماه با ماشین شخصی روانه ی کشورِ قم شدیم و بعد از مصائب فراوان و حتی یک تصادفِ ریز ساعت 7 صبح روز 17 تیر ماه به آنجا رسیدیم. به چه سبب؟ مصاحبه ی جامعه الزهرا! در راه رسیدن به جامعه آنقدر که روحانی دیدهم تسمه تایم پاره کردم (لازم است بگویم در بندر دیدنِ یک روحانی مانند پیدا کردن قطره ی آبی در اقیانوس است!) اما تشر زدم که دختر درویش کن. خودت هم قرار است از این ها شوی! حالا نه با آن عبا و عمامه اما طلبه می شوی دیگر!

تصور می کردم قرار است با یک محیط خشک و سرد مواجه شوم. طیق توصیه های دوشب قبلِ مهلا (دوستی که در فضای مجازی یافتمش و پارسال و در جامعه پذیرفته شده) سعی کردم تماما خودم باشم و خوشرو و بدون وابستگی در انجام کار های مصاحبه به مادر! (کلا آدم وابسته ای بودم و از طرفی پدر را راه نمی دادند!)

وقتی وارد شدم و در مکانی نفس کشیدم که فقط دز عکس ها نظاره کرده بودمش، شور و شعف و شادی در تمام رگ و پیِ بدنم جاری شد. در کنارِ مادرم، در رویا هایم که فعلا کمی تاقسمتی محقق شده بود قدم می زدم! دروغ است اگر بگویم استرس نداشتم .استرس بود و نبود. اصلا محیط فقط به تو آرامش می داد! اول کمی زیر چشمی اطرافم را می پاییدم و با احتیاط رفتار می کردم و اما اتاق مصاحبه همان و پر کشیدن نیم مثقال احتیاط و سنگینی همان! آنقدر صمیمت از در و دیوار جامعه شُره می کرد که تو گویی سال هاست هم را می شناسیم. 

مصاحبه را با شوخی و خنده و بسیار گرم آغاز کردم و گاها از فرط خنده کلماتم از دهان خارج نمی شد! گمان نمی بردم که الان در مهم ترین لحظه ی زندگیم، در آزمونی برای پذیرش یا رد شدن هستم و باید کمی اضطراب و استیصال داشته باشم! ریز ترین حرکاتم یادداشت می شد و من؟ بهتر است نگویم!

حالا می خواهم باز هم در اینجا اعترافی داشته باشم که به کسی نگفتم. من در آشنایی و طی مسیر، آنقدر نشانه دیدم (در آخر مصاحبه و حتی بعد از اتمام آن اتفاقی افتاد که یقینم را دوچندان کرد.) و برکت به زندگی ام وارد شد که نمی توانم تمام آن نشانه هارا هیچ بپندارم و بگویم حالا اگر قبول نشدم.. حالا شاید.. مسلما من که خودم در بطن ماجرا و اتفاقات بودم بهتر از هرکسی توان درک سیر حوادث و رخداد ها را دارم و عمیقا اطمینان دارم که امیدم واهی نیست..

ان شاءالله تعالی تا یک ماه دیگر نتیجه ی مصاحبه اعلام می شود و امیدوارم صلاح خدایی که خودش مرا در این مسیر قرار داد و آیات را یکی پس از دیگری فرستاد با صلاحم همسو باشد..

۲۱ تیر ۹۹ ، ۱۹:۰۳ ۸ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
ام هادی