پنجره را میبندم و در کنج تاریک اتاق، جایی که تا لحظاتی پیش نور آفتاب لوله شده بود و آنجا را نشانه گرفته بود، مینشینم. آفتاب تسلیم نمیشود و باز هم باریکههای نورش را از درزهای کنار پنجره به داخل اتاق میپاشد. کتابها کنارم روی هم انباشته شدهاند و معلوم نیست از اول قصد داشتم کدامشان را بخوانم. شبح رضا در چهارچوب در ظاهر میشود. او را از کجکی ایستادنش شناختم.
_ مسعود گفت بحثتون شده. سر جارو کشیدن؟ مگه از اول قرار نبود یک شنبه و سه شنبه با تو باشه؟
صدای گرفتهاش را با سرفهای صاف میکند. چند قدمی جلو میآید و در میانۀ اتاق و در مسیر باریکۀ نور متوقف میشود. ذرات معلق، در پرتو باریکۀ نور تاب میخورند و روی پیکر رضا مینشینند. حالا میتوانم چشمان سرخ و بینی پوست پوست شدهاش را به وضوح ببینم. دستمال مچالهای را بالا میآورد و گوشۀ چشم چپش میکشد. گردنم را خم میکنم و به محل فرود ذرات معلق روی فرش زل میزنم.
_ درسته میلاد زود آتیشی میشه، ولی بیدلیل داد و بیداد راه نمیاندازه. چی گفتی بهش؟
انگشت سبابهام را میان پرزهای فرش فرو میکنم و لبهایم را روی هم میفشارم. قصد ندارم پاسخی بدهم. دلیل شروع بحثمان خیلی احمقانه بود. گویی از رضا شرم داشته باشم. او برایم خیلی عزیز است. میترسم اگر برایش توضیح بدهم که چه شد و چه اتفاقی افتاد، از چشمش بیفتم.
_ رسول؛ نمیخوای حرف بزنی؟
بالاخره سرم را بالا میآورم و در چشمانش که دو زمرد به خون نشستهاند، زل میزنم. رضا همان وسط اتاق چهارزانو مینشیند. انگار خوشش نمیآید که از پایین نگاهش کنم. کلمات در ذهنم جفت و جور نمیشوند و نمیدانم چطور باید شروع کنم و منظورم را برسانم. اصلا همین مسئله دلیل اصلی بحثم با میلاد بود. ذهنم پر حرف است و توانایی گفتنشان را ندارم. خودم را جمع و جور میکنم و دستی میان موهای روی پیشانی افتادهام میکشم. اگر کسی نداند گمان میبرد رضا استادم است و میخواهد دانش آموز سر به هوایش که من باشم را توبیخ کند! ریشهای پر پشت و مرتبش هم سن او را بیشتر از ما نشان میدهد. نگاه منتظر رضا سکوتم را پایان میدهد.
_ راستش، خودت که دیدی توی فوتبال دیشب کمرم ضربه دید. درد داشتم؛ میخواستم یکم استراحت کنم. فقط من و میلاد خونه بودیم که اونم تازه ظرفا رو شسته بود و میخواست بره بیرون. دیدم اگه بیاید و ببینید خونه جارو نشده، فکر میکنید از سر لاابالیگری جارو نکردم.
ساکت میشوم و رضا را نگاه میکنم. میخواهم واکنشش را ارزیابی کنم تا ببینم باقی ماجرا را چطور باید تعریف کنم. رضا همانطور که در قالب جدیاش فرو رفته، میگوید: «خیلی خب، یک کلام میگفتی کمرم درده. لازم بود این همه داستان درست کنی؟» دوباره آن دستمال مچاله را زیر بینیش میکشد. خجالت میکشم که به خاطر من از بستر بیماری بلند شده.
_ رضا برو استراحت کن. بعد شام حرف میزنیم.
_ من حالم خوبه. لااقل به قدری خوب هستم که بتونم همینجا بشینم و حرفات رو بشنوم.
حتی بیماری و صدای تو دماغی هم نتوانسته ذرهای از جذبۀ او کم کند. نمیخواهم از اتفاقی که افتاده بیشتر تعریف کنم. احساسات متناقض دورهام کردهاند. از طرفی دوست ندارم حرفی بزنم و ترجیح میدهم میلاد ماجرا را تعریف کند. از سوی دیگر ممکن است میلاد داستان را کاملا به نفع خودش تمام کند و آنوقت دیگر معلوم نیست رضا حرف من را باور کند یا نه.
انتظار را در چشمان رضا میبینم. طوری سکوت کرده که شک میکنم افکارم را میشنود. سرم را ول میکنم که به پایین خم میشود. کف دستم را روی کلۀ نیمه کچلم میکشم. موهای کوتاهم سیخ شده و کف دستم را میخراشد. باید حرفی بزنم.
_ خب من نمیتونستم جارو کنم. یعنی میتونستم، ولی سخت بود. باید میلاد کمکم میکرد. یعنی، نه! من باید از میلاد کمک میخواستم و اونم اگر کمکم میکرد، در حقم لطف کرده بود.
کلافه ساکت میشوم و پلکهایم را روی هم میفشارم. چرا نمیتوانم درست منظورم را برسانم؟ برای اینکه کمی از جو سنگین میانمان دور شوم گفتم : «میبینی رضا؟ کل ماجرا همین بود. حتی الانم نمیتونم حرفی که توی ذهنمه رو درست بگم. میلادم بخاطر همین ناراحت کردم. اصلا باید ساکت بشم. باید یه کاغذ بچسبونم رو پیشونیم که "این فقره فاقد شعورِ تکلم است.". شاید اینجوری بقیه بفهمن چه مرگمه و دیگه ازم دلخور نشن.»
آرام سرم را بالا میاورم. رضا ابرو درهم کشیده و چشمان سرخش به نقطهای نامعلوم خیره شده است. انگار که توانستم از موضوع منحرفش کنم. در دل خودم را تحسین میکنم. هم حرف دلم را با کمی ننه من غریبم بازی درآوردن گفتم و هم حواس رضا را از موضوع اصلی دور کردم. لبخندکی لبم را از هم باز میکند که صدای صاف شدن گلویی میآید.