[بی نِشان]

۴ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

کاش درد ما فقط مال خودمان بود

کاش درد ما فقط مال خودمان بود. این را وقتی درد قدیمی به سراغم آمد گفتم. بعد از آن، هر بار که با هر نشستن و برخواستن، غلت زدن و جابجا شدن باز هم درد را احساس می‌کردم، تکرارش کردم‌. 

اولین حسی که پس از درد داشتم، ترس بود. ترس با مرور دوبارهٔ سختی‌ها تشدید می‌شد. بار اولم نبود. دو بار عمل کرده بودم‌‌. با تجربه شده بودم! اولش برای خودم بود. فقط خودم بودم و وحشت از بیدار شدن توی ریکاوری‌. وحشت از تعویض پانسمان روزانه. هراس هر روزه از درمانگاه و واهمه بی‌حال شدن از درد.

به اینجا که رسیدم، مامان راه خودش را میان افکارم باز کرد‌‌. من او را فراموش کرده بودم. اگر سهم من فقط تحمل درد بود، سهم مامان تماشای درد و آب شدن فرزندش بود. دیدن زخم بازش و پانسمان کردنش کار هر روزهٔ او بود. مامان به تمامی، مامان بودنش را ثابت کرده بود. حتی شاید سختی‌های او بیشتر از من بود. شاید که نه؛ قطعا اگر به اندازه‌ی من درد نمی‌کشید، کمتر از من هم اذیت نمی‌شد. حتی دو روز پیش از عمل و روز عمل هم نخوابیده بود؛ حتی شاید شب بعدش. وقتی به بخش منتقل شدم، انگار دور چشمان مامان را روغن مالیده باشی، تیره و براق شده بود. چشمانش به سرخیِ طلوع‌های بعد از شب یلدا بود. فضای بیمارستان همه‌مان را مریض کرده بود. 

به اینجا که رسیدم، بابا آمد توی ذهنم. شاید بابا مظلوم‌ترین و مورد غفلت قرار گرفته‌ترین فرد این ماجراها باشد. رنج‌هایش را ندیدیم. یعنی آنقدر گرفتار خودمان بودیم که فرصت نشد ببینیمش. فرصت نشد که یادمان بیاید میان قرض و قوله‌ها که عمل دوباره‌ی من هم قوز بالای قوز شده بود، وسط عمل فهمیده پول بیمارستان را کم آورده بود و از عمو قرض کرده بود. در تمام مدتی که گذشت تا خوب شوم، هزینهٔ تعویض پانسمان‌های روزانه و پس از مدتی، هزینهٔ وسایل پانسمان در خانه، اقتصادمان را ضعیف‌تر کرده بود. با این اوصاف، بابا مجبور بود ماموریت‌هایش را لغو کند و هرروز من را تا درمانگاه ببرد. بابا را حتی داخل بیمارستان هم ندیدم. گوشه‌ای برای خودش نشسته بود و لابد به این اوضاع درهم فکر می‌کرد. نمی‌دانم هوای بیمارستان او را هم بیمار کرده بود یا نه. 

به اینجا که رسیدم یاد خود آن دیوانه خانه‌ای افتادم که در مملکت اسلامی ایران، بیمارستان می‌نامندش. حتی فکر کردن به آن خانهٔ فساد هم تن و بدنم را می‌لرزاند. نمی‌دانم چطور قرار است که باز به آنجا برگردم. اصلا می‌توانم تحمل کنم؟ می‌توانم باز تمام آن بی‌حیایی‌ها، لباس نازک عمل، یک کلاه که مثلا برای حجاب است، پرستار مردی که بی‌محابا لمسم می‌کند، اتاق بی در و پیکری که نامحرم راحت در آن من را می‌بیند، مسیر طولانی‌ای که باید در میان خیل نامحرمان، پیاده و با آن لباس‌های نازک و بی‌حجاب تا اتاق عمل بروم، مسئول ریکاوری که بی‌شک یک پسر جوان است و به رسم دو عمل گذشته، در میان درد و تلاش برای هوشیاری و صدایی که از عوارض بیهوشی در نمی‌آید، با اشارهٔ دستی که به زور بالا می‌آید خواهش کنم همان نیم سانت کلاه را روی سرم بکشد ..

قسمت آخر، سخت‌ترین بخش تمام این اتفاق است. می‌توانم درد را تحمل کنم، اما بیماستان‌های جمهوری اسلامی را، نه ..

لطفا دعا کنید که نیاز به عمل سه باره نباشد. از عمل دوم، حتی یک سال هم نمی‌گذرد. دعا کنید خوب بشوم. یا لااقل در طب سنتی راهی برای درمانش پیدا کنم ..

 

۲۵ دی ۰۰ ، ۱۸:۴۸ ۳ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۱
ام هادی

چالش "هر کس بتونه بخونه برنده‌ست!"

کمی متفکر نشستم. خودنویس برادر را قرض گرفتم. متنی تنظیم کردم. فاصله یک خط درمیان را هم رعایت نکردم. 

باشد که بتوانید بخوانید.

* بالاخره منم به دام غلط املایی افتادم! 

"محسور" درست نیست‌. "مسحور" درستشه.

۰۴ دی ۰۰ ، ۰۹:۵۴ ۵ نظر موافقین ۹ مخالفین ۲
ام هادی

سینماگونه

در سایه ایستاده بودم به انتظار اتوبوسی که هیچ‌وقت نمی‌آمد. صدایی از سمت راستم بلند شد. آرام سر چرخاندم و یواشکی صاحب املاکی بغل خانۀ‌مان را نگاه کردم که از مغازه‌‌اش خارج شده بود. چندان پیر نبود. شاید می‌گفتی پنجاه سال دارد، اما خوب مانده! همیشه کت و شلوار می‌پوشد و حالا حتما کتش را پشت صندلیش آویزان کرده که آن را نپوشیده.

حواسم را به انتهای خیابان دادم تا اگر اتوبوس رسید ببینمش. باز صدای صاحب املاکی خط قرمزی کشید روی تمرکزم. ناخودآگاه گوش تیز کردم به مکالمه‌اش. با صمیمیت به کسی که آن‌سوی خط بود گفت: «سلام حاجی! حاجی کجایی؟ کَس نمی‌بیندت!» آرام گردنم را به سمت راست چرخاندم. در همین حین سیگاری روشن کرده بود. کامی از سیگار گرفت و گویا آن‌سوی مکالمه نشناخته باشدش گفت: «شایگانم حاجی.» و حین گفتن "شایگان" دود سیگار هروله‌کنان از دهانش خارج شد و اوج گرفت.

لحظه‌ای ماتم برد! دور و بر را نگاه کردم تا ببینم دوربینی عکاسی چیزی این لحظه را ثبت می‌کرده یا نه! وگرنه یک آدم چطور می‌تواند انقدر سینمایی باشد؟ از تیپ و فامیلی و صحبت با "حاجی" بگیر تا دود سیگاری که دقیقا به موقع خارج می‌شود!


در وبلاگ‌های دیگر دیده بودم که می‌خواستند تعداد خواننده‌های ثابتشان را بدانند و حاضر غایبشان می‌کردند!

حالا شما هم اگر خوانندۀ وبلاگ من هستید و مدتی‌ست اینجا را می‌شناسید، با هر لفظی که دوست دارید زیر این پست اعلام کنید.

۰۳ دی ۰۰ ، ۱۴:۱۱ ۱۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱
ام هادی

عید هشت سالگی

این چند وقت فرصت نکردم چیزی بنویسم. حالا که تمارین انشاء (*) را کامل کردم تصمیم گرفتم اینجا را هم آپدیت کنم.

*بله ما هم انشاء داریم!


به چلۀ زمستان که می‌رسی، طلوع و غروب خورشید سرخ‌تر از همیشه می‌شود. گویی شروع روزش یادآور حزن هزاربارۀ فراق یار است و پایانش هم تداعی چشمان خونین‌بارش در لحظۀ دواع. حالش به انار شکسته‌ قلبی می‌ماند که خونش را در آسمان پاشیده باشند.

زمستان فصل جدایی خورشید است. همیشه به اینجای سال که می‌رسد سوگواری او در غم عزیز از دست رفته اش آغاز می‌شود. بعضی روزها که غم نحیفش حالش را چندان عوض نمی‌کنند، می‌تابد و گرما می‌پراکند بر پیکر دنیا؛ و بعضی روزها که اندوهش جانکاه شد، تنش سرد می‌شود از تب.

گاهی حسرت دوری یار چنان درد کشنده‌ای را به جانش تزریق می‌کند که روحش می‌خواهد جلای وطن کند و او را با انفجاری از رنج به خود واگذارد. شاید که در جایی ورای تن آتشینش او را بیابد و از هجر غمبار او به وصال شیرینش برسد.

زمانی که دلگیری‌اش از حد بگذرد و راهی نیابد، پشت ابری سیاه پنهان می‌شود. پشت آن می‌نشینید به گریه، به امید آن که کسی نبیندش. منتها ابر هم اشک‌هایش را تاب نمی‌آورد و غم‌های خورشید را سرریز می‌کند. به امید این که محبوب خورشید جایی، در گوشه‌ای از دنیا آرمیده باشد و اشک‌هایش او را بیدار کند. یادش بی‌آید که روزی، در جایی، کسی عاشقش بود.

شاید قطرات اشک، حامل محبت صادقانۀ خورشید هستند که هر زمان گریه می‌کند، عاشقان زیر اشک‌هایش قدم می‎‌زنند و عاشق‌تر می‌شوند. شاید دلیل علاقۀ عاشقان به باران همین باشد. و شاید هم خاک همان معشوقۀ خورشید باشد. یاری که از معشوقش دور افتاده و بذر محبت خورشید را در رگ و پی تمام فرزندانش دوانده. بعید نیست که دلیل نیاز گیاهان به باران و نشاطشان با آن، همین باشد. و شاید گل آفتاب‌گردان بازمانده‌ای از محبت معشوقۀ خورشید است که تمثال گل پیدا کرده؛ گلی که از تمام دنیا، تنها نگاهش عشق دیرینش را می‌بیند.


در هشت سالگی برای اولین بار سرم شکست. کودک سر به هوایی بودم که حرف هیچکس را جز آقاجانش قبول نداشت. آن‌وقت‌ها خیلی از رضا بدم می‌آمد. رضا همیشه قلدری می‌کرد و من را توی باز‌ی‌ها راه نمی‌داد. آقاجان همیشه می‌گفت: «این دو پسرعمو آبشان توی یک جوی نمی‌رود.»

عید سالی که من نه ساله می‌شدم و و رضا دوازده ساله، آقاجان به هردومان پنج‌تومان عیدی داد. رضا که عیدیش را گرفت پیله کرد کم است و بیشتر می‌خواهد. آقاجان خواست کاری کند که نه سیخ بسوزد نه کباب. دور از چشم باقی نوه‌ها به من و رضا دو تومان اضافه‌تر داد. من که از خوشحالی بال درآورده بودم پول‌ها را توی مشتم گرفتم تا قایمکی از مامان نرگس بروم به قول خودش آت و آشغال بخرم. 

هنوز پول‌ها توی مشتم بود که رضا سررسید. گفت: «ببینم چقدر عیدی گرفتی؟» گفتم: «همانقدری که تو گرفتی.» او که دید دستش را خوانده‌ام، به زور مشتم را باز کرد و عیدی‌هایم را قاپید و زد به چاک. دنبالش به حیاط دویدم اما پایم پشت سنگی گرفت و سکندری خوردم. آنجا بود که برای اولین بار سرم شکست. خون را که دیدم بند دلم پاره شد. فکر کردم قرار است بمیرم. آبجی زینب که بالا سرم رسید نگاه تندی به رضای زهره ترک شده انداخت و بلند گفت: «تا پول داری رفیقتم قربان بند کیفتم. آره؟» مامان نرگس آمد به دادم رسید. اگر کمی دیرتر آمده بود مطمئنا از خونریزی که نه، از ترس قالب تهی می‌کردم! از همان دور و پشت پردۀ خون دیدم که رضا ایستاده و من را نگاه می‌کند. عمو صالح رفت و گوش رضا را پیچاند. صدای آخ گفتن رضا حتی از گریۀ من هم بلندتر بود. آقاجان از بالا سر من رفت طرف عمو صالح و دست روی دست او گذاشت تا گوش رضا را ول کند. بعد هم روبروی رضا نشست و دست روی دوشش گذاشت. شنیدم که گفت: «دندان طمع کندنی است پسرم. دندان طمع را بکن بینداز دور.»

۰۱ دی ۰۰ ، ۲۱:۲۹ ۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱
ام هادی