اتفاقی چشمم به ایمیل‌های قدیمی خورد. دنبال ایمیلی از دوستی چندساله می‌گشتم که گمش کردم، که نامه‌های رد و بدل شده‌ام با بشری‌نامی به چشمم آمد. خاطرم نیست چطور و کجا با هم آشنا شدیم و چه شد که ایمیل پراندیم برای هم و بشرایِ عزیزم صدایش زدم! 
دنیای درگذر را تازه دارم می‌فهمم. اینجایی که پسرم در آغوشم خوابیده و جرئت تکان خوردن ندارم! همین جایی که فکر غذای فردای خانواده‌ام را می‌کنم و فکر شستن ظرف‌ها و انداختن لباس‌ها در لباس‌شویی و اسباب‌کشی ماه آینده و .. همین؟ قرار بود همین باشم؟ 
شدیداً احساس می‌کنم چیزی در زندگی‌ام کم است که نمی‌دانم چیست. خودم را با کارهای مختلف سرگرم می‌کنم. بافتنی و نقاشی و کارِ خانه و .. آخرین بار کی قرآن خواندم؟ نمازم کی سروقت بود؟ نماز صبح را کی با شور و حال بیدار شدم؟ کی از سر علاقه وضو گرفتم؟ کدامشان صرفا برای انجام وظیفه نبود؟ پسرک را قرار است چطور به معنویات علاقه‌مند کنم؟
هی نیت می‌کردم کرکره‌ی این تاریک‌خانه را بالا بکشم و غبار از سر و رویش بتکانم. نمی‌توانم هیچ بهانه‌ای را جای تنبلی‌هایم بگذارم. 
نمی‌شود. باید بشود و باید بتوانم. تا کِی؟
بروم نمازم را بخوانم. همسر از مسجد برگشته و می‌توانم پسرک را بهش بسپارم. ظرف‌هایم هم مانده. بروم کمی معنویت قاطی رومزه‌ام بکنم.