جامعهنامه را بعد از دوسال شروع میکنیم؛ قربة الی الله!
کنار راهپله ایستاده بودم و صدای رادیو در فضای راهرو میپیچید. گرگ و میشِ غروب بود که گویندهٔ رادیو گفت "اذان مغرب به افق .." توقع داشتم مثل همیشه اسم شهرم را پسوند این جمله بشنوم، اما انگار پیش نرفتن وقایع طبق میل شخصی، عادت این روزهایم شده بود. گوینده رادیو ادامه داد "شهر مقدس قم".
غربت عمیقی در سلول به سلول وجودم ریشه دواند.
دیشب نانم تمام شده بود. بخاطر قوانین خوابگاه هم امکان خرید نان از خارج خوابگاه ممکن نبود. بعد از نماز ظهر و عصر در حجره پای جانماز نشسته بودم. برای منی که قبل اذان ظهر ناهار میخوردم، دیر هم شده بود! فکر میکردم باید برای ناهار چه کنم.
غذا جوری بود که نیاز به نان داشت و نان نداشتم. چون پنجشنبه بود و اجازه خروج داشتیم، با خودم گفتم "وقتی به قصد حرم بیرون رفتم، یه چیزی میخرم و میخورم." بعد گفتم "اگه وسط مسیر ضعف کنم چی؟ نتونم برم حرم چی؟"
آخر به این نتیجه رسیدم که ناهار نخورم و اگر بچههای حجره از ناهار پرسیدند یک جوری بپیچانمشان. بچههای طلبه (خیلیهاشان) لنگه ندارند! یعنی مثلا اگر بفهمند ناهار نداشتم و به آنها چیزی نگفتم و با هم همسفره نشدیم، کلی ناراحت میشوند.
تمام این افکار در عرض چند دقیقهای در سرم جولان دادند که بعد از نماز پای جانماز نشسته بودم و دلم از گشنگی ضعف میرفت؛ شاید نهایتا دو یا سه دقیقه.
نتیجهگیری برای ناهار نخوردن که تمام شد، نیت کردم جانماز را جمع کنم و بخوابم که صدایی از پشت سرم گفت "ناهار داری؟"یکی از بچههای حجره بود. گفتم "ناهار دارم، نون ندارم." گفت "ما به بدبختی نون پیدا کردیم. بیا با هم بخوریم." دومین باری میشد که برای ناهار مهمانم کرده بودند. نمیتوانید تصور کنید که میان غربت و در اوج تنهایی، همان جملات ساده و یادآوری اینکه خدا کنارم است و حواسش بهم هست، چقدر دلم را گرم کرد.
من حتی بین افکارم دعایی و حتی حسرتوار هم نگفته بودم که کاش نان بود، یا خدایا نان برسان! هرچه بود توی فکر کوچک خودم و با محاسبات دو دوتا چهارتا و دنیوی خودم گذشت. ولی خب خدا بزرگتر و کریمتر از ایناست. من حیث لا یحتسب میرساند.