ضجه های آدم های توی مغزم که اوج گرفت، محکومم کردند به پایان تبعیدِ کلمات. ذهنِ فرسوده ام به مثابه ی یک ماشینِ خستگی ناپذیر دائما عبارات غیرقابل بازیافت تولید می کند و به انباشت های ذهنی ام می افزاید. دائما! در حال جویدن واپسین لقمه های عدسیِ تیلیت شده، آنی میانِ بی حسیِ تن و تلاشِ مذبوحانه ی خوابیدن، حتی میانِ چرت های 9 صبحیِ کلاس های احکام و 8 صبحی های مباحثه ی منطق!

واژگان افیون من اند. حتی میان هزارتوی اعلال های صرفی و مستحب مؤکد های فقهی. به همان شدت مهم و ضروری برای ماهیِ دور افتاده از آبی به نامِ تنِ رنجورم. بیچارگیِ ماهیچه های زبانم را این واژگانِ مهجور مانده از متنعم های پست و استوری های فیکِ اینستاگرامی، به جور می کشند. دنیای غریبی ست. وا مانده ام از تمام ِدیو و دد های انسان نمای درونم! نیازمند اجرایی شدن طرح دوفوریتیِ قرنطینه ای با مدتی نامعلوم با خودم هستم، شاید جهت اعتلای آرمان های والای بشری یا شروع تغییرِ جهان از خود!

کسی چه می داند؟