صدا توی سرم می‌پیچه. «جنگه‌؛ می‌زنیم و می‌خوریم.» قسمت زدنشو دوست دارم اما خوردنشو نه. اخبار خوردنو که می‌خونم از نو اضطراب و ترسی ناشناخته مثل پیچکی توی دلم رشد می‌کنه و قد می‌کشه و بلند میشه. جوری که کل دلمو اشغال می‌کنه و حتی نمیتونم نفس بکشم. 

با تمام تمهیداتی که تاحالا اندیشیده‌ام، بازم این حالت اجتناب ناپذیره‌. خودم رو برای مرگ آماده کردم که «اگه سرنوشتم مرگ باشه، چه با جنگ، چه بی جنگ، میمیرم.» یا نماز قضاهایی که تلاش کردم حسابشون دستم بیاد و حق‌الناسایی که خدا می‌دونه چقدره و ختم قرآن و چله زیارت‌عاشوراهایی که باید کامل کنم. صلواتایی که باید بشمرم و .. من چقدر کار دارم. چقدر آماده نیستم برای مرگ. 

همیشه مرگ رو دور می‌دیدم و حالا بغل گوشمه. میگم مرگ و به روزای نیومده فکر می‌کنم. میگم مرگ و بچه‌های ندیده‌ام یادم میاد. میگم مرگ و دلم برای موهایی که توی میانسالی همسرم جوگندمی می‌شن غنج می‌ره. راستی، اگه پیر بشیم بازم اینقدر شر و شوریم و اشتیاق زندگی داریم؟ میگم مرگ و رویاهای دست نیافته جلوی چشمام پر می‌کشن. میگم مرگ و یادم میاد باید دست بکشم از آرزوهای دور و دراز. 

من چقدر غریبه بودم با مرگ. انگار تازه دارم خودمو می‌شناسم. مسلمانی پر مدعا و غریبه با مرگ! چیکار باید بکنم؟ تمهیداتم رو عوض کنم؟ یا خودمو؟ 

امشب عازم سفریم. نه که از ترس جنگ باشه‌ها، نه. که دور خودمون خبری نیست و جایی که داریم می‌ریم جنگ‌تره و تا شهر خودمون. میریم که مادر همسر خیالش راحت باشه پسرش و خانوادش پیشش هستن. که دلتنگیش برای نوه‌ش تموم بشه. سفر قبلی پیش خانواده‌ی من بود حالا من باید خونه‌ی قشنگمو بذارم و برم و نمی‌دونم وقتی برگردم هست یا نه. کاش می‌شد هرجا میرم خونمو با خودم بار بزنم و ببرم. 

دلم تنگ میشه براتون کتابهای عزیزم. سر جاتون بمونید که مادرتون بره و بیاد. خداحافظ پتوس‌های عزیزم. رشد کنید و سبز بمونید. خدانگهدار دیوار نجف. خدانگهدار آشپزخونه‌ی محبوبم. خدا نگهدار بالکن دنج خونه. اتاقای دوست‌داشتنی و لباس‌ها و تشک‌ها و موکت و فرش و دیوارای خونه‌ی امیدم. من برمی‌گردم. پر از امید و زنده به عشق. شما هم بمونید.

قلبم انگار هزار کیلو باشه، توی سینه‌م می‌تپه. اما بازم خوبه. قبل نوشتنم انگار ده هزار کیلو بود. هر روز می‌خواستم بنویسم و مقاومتی ناشناخته تابلوی ورود ممنوع می‌گرفت جلوم. 

چقدر حرف داشتم برای گفتن.