تقریبا به جایی از زندگی رسیده ام که از لحظه ی بیداری تا زمانِ خواب، دائما خسته ام! امروز هم از همان روز ها بود. معمولا در چنین اوقاتی از درس و کار و حتی زندگ یکردن عقب میمانم. به توصیه ی حاج خانم والده یک چای و نبات آماده کردم و با تجویز خودم نشستم روبروی صفحه ی چند در چند ِلپ تاپ و تا شاید آشتی و وصالی حاصل شود میانِ انگشتانِ دستم و کیبوردِ لپ تاپ.

ترم اول رو به پایان است و من هرگز تصور نمی کردم که همان ابتدا بخواهم درسی را حذف کنم! معضلِ آموزشِ مجازی را جدی بگیرید! تصمیم های زیادی در زندگیم هست از آنها پشیمانم اما خدا را شکر میکنم که مسیر زندگی را اشتباه انتخاب نکرده ام. احساس میکنم جایی هستم که باید باشم. جایی که به آن تعلق دارم. در تفسیری که از استاد مطهری خواندم فئ را چیزی (مال، دانش یا ..) توصیف کردند که تا وقتی در دست کافران است، در خانه ی خودش نیست و وقتی که به دست مسلمانان برگردد، به خانه ی خودش برگشت است؛ و حالا من احساس می کنم که به وطن برگشته ام! وطنِ روحی ام را بازیافتم و حالا مانده که به وطنِ جسمی ام برسم؛ قم! هرچقدر هم که علمای عظام فتوا دهند که شهرِ محلِ تحصیل حکم وطن را ندارد، این قلبِ وامنده که با خواندنِ شنیدنِ اسمِ قم، تا آسمانِ حرمِ مقدس حضرت معصومه سلام الله علیها پرواز می کند، آرام نمی گیرد! اجالتا سرمان با دروسِ دینی و کوبیدن و ساختنِ روح و روان و از این دست اعمال خدا پسند گرم می کنیم تا اینکه کی برسد و مارا به وصلِ یار، شاد کنند و شبی آسوده خاطر سر را بر سنگ های حرم مطهرش بگذاریم و دست شسته از دنیا و مافیها، به استقبال ِ ملک الموت برویم! (دلتنگِ این جمله های طولانی بودم!) شاید هم مانندِ شیخ انصاری کنجی را نشان کردیم و همانجا هم خاکمان کردند؛ خدا را چه دیدید ..