اتاقم را عوض کردم.
امید است که این تغییر مختصات جغرافیایی -هرچند کم!- در تغییر احوالاتم هم موثر باشد.
و خدایا، حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ..
عکس نویس: زاویه دید کنونی!(هر چند به پای زاویه دیدای ژذابِ شما نمیرسه!)
اتاقم را عوض کردم.
امید است که این تغییر مختصات جغرافیایی -هرچند کم!- در تغییر احوالاتم هم موثر باشد.
و خدایا، حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ..
عکس نویس: زاویه دید کنونی!(هر چند به پای زاویه دیدای ژذابِ شما نمیرسه!)
تصمیم به ماندن و آینده ای تاریک، یا تلاش و حداقل امیدواری به آینده ای روشن! مسئله این است.
پر واضح است کسی که یازده سالِ تمام سختی های تحصیل را پشت سر گذاشته، برای خوشی های چند ماهه، آینده اش را به باد نمیدهد و اگر هم گاها اینجا غری زدم از سر خستگی های لحظه ای بود!
برنامه ریزی ام برای امروز مطالعه ای لاینقطع بود که خب زیاد خوب پیش نرفت و به صورت منقطع مطالعاتی داشتم. در تمام طول مطالعه هم چرت میزدم و خستگی ام ثانیه ای و حتی با خوردن دو استکان چای نبات رفع نشد!
به هر حال به هر زوری که بود درس را به جای قابل قبولی رساندم.
مطالعه ام این بود و اگر ۲۵ دقیقه را از آن کم کنیم میشود ۳ ساعت و ۲۷ دقیقه که برای من رکورد خوبیست!
در این پست هم میخواستم خبرِ کم آمدن هایم را یدهم که به دلیل امتحان ترم و مطالعه برای آزمون حوزه است. نتیجه ی تلاش هایم را هم بعد از عید با خوشحالیِ تمام قبولی اعلام میکنم!
دعا کنید برایم. من هم دعایتان میکنم اگر لایق باشم..
اینجا زیر آسمانِ بارانیِ جنوبِ ایران، من یک دانش آموز سال دوازدهم در رشته ی انسانی، درس نخوان ترین ماه های عمرم را میگذرانم:|
نمیدانم این همه بی حسی از کجا نشات میگیرد. بیخیال ترین شده ام و محض رضای خدا و صرفا برای اینکه عذاب وجدان نگیرم و خودم را راضی کنم به اینکه "من که خواندم!"، چند جمله ای از معنی درس عربی را خواندم و کتاب فلسفه را باز کردم و نگاه کردم این درسی که قرار است امتحان گرفته شود همانی است که من فکر میکنم؟! همین! این نهایت درس خواندن من برای فرداست.
امروز را هم با همین شیوه ی درس خواندن و سلام و صلواتی گذراندم!
دقیقا اطلاعی ندارم که چه بلایی بر سرم نازل شده اما هر چه که هست احساس میکنم بعد از یازده سال، دیگر توان و رمقی نمانده. انگار در طی این سال ها شیره ی وجودم کشیده شده و قوتی در این جان نیست.
هر چه که هست باید این چند ماه را بگذرانم و اجازه ندهم تلاش ها و سختی های سال ها نابود شود..
+تغییر فاز دادم روی این شیوه ی نوشتار!
بعد از دوازده سال مامانم رو مدرسه خواستن:| این موفقیت بزرگ رو به خودم و خودش و خودتون تبریک میگم!
حالم از فضای مدرسه، کادر مدرسه(جز خانوم اسلامی)، معلم ها(جز خانوم لطفی و خانوم کاظمی و خانوم شرفی!) به هم میخوره.
توی پست قبلی یادم رفته بود استثنا های معلما رو بگم!
فقط دارم سعی میکنم این ماه های باقی مونده رو تحمل کنم تا بالاخره تموم بشه این سالِ آخر که شده مزخرف ترین ۸ ماهه تموم سال های تحصیلیم.
+چه حس خوبیه که دوستت حامله باشه و تو در آستانه خاله شدن باشی!
+عنوان خیلی نامرتبط و دلی!
قرار بود امروز هم مثل بقیه روزها، عملیاتِ خطیرِ "امتحان کنسل کنی" داشته باشیم!
زنگ اول با خانم لطفی، دبیر دینی و فلسفه مان، کلاس داشتیم. بچه ها هرکدام سعی کردند با ترفند خودشان نقشی در این عملیات مهم و حساس داشته باشند اما نصرتی نیافتند!
منکه با قد کمی کوتاهم نیمکت سوم نشسته بودم، کمی سرم را کج کردم تا بتوانم صورت مهربان خانم لطفی را ببینم.
همچنان که فکر میکردم چه باید بگویم، با دستی زیر چانه، تصمیم گرفتم فالبداهه جمله ای بپرانم.
_خانوم، فکر نمیکنید که درسمون یـکم عقبه؟!
خانم لطفی با آن چهره ی دردمند و صدای گرفته، و لبخندی که در تک به تک اعضای صورتش موج مکزیکی میزد جواب داد:"وقتی دهقانی اینطور متفکر میگه، من دیگه چی بگم؟!"
[خنده ی حضار!]
+حقیقتا اونقدر خانم لطفی رو دوست دارم که سرفه هاش قلبم رو به درد میاورد، و اون سری که میون دست هاش گرفته بود، و کلاسی که زودتر از همیشه تمومش کرد...
+نفوذ و اعتبار رو حال میکنید؟ در طرفه العینی امتحان لغو میکنم! [استیکر عینک دودی!]
تاحالا به چایی نبات دقت کردین؟ لعنتی دوای هر دردیه. زده رو دست استامینوفن! برای همه چی جوابه.
راستش دلم میخواد یدونه از این چایی نبات ها توی زندگیم داشته باشم! کسی که توی هر شرایطی بتونی بری کنارش، قشنگ شارژ بشی و به روال عادی زندگیت برگردی. حالا که بهش فکر میکنم حس جذابیه که چایی نبات داشته باشی و چایی نبات کسی باشی!
+وی بعد از خوردن دو استکان چاییِ دارچینی و نبات، بعد از شونصد ساعت سردردش خوب شد!
+ارادت خاصی به چایی نبات دارم!
+استامینِفون یا استامینوفن؟! من همیشه اولیو میگم!
اینترنت مام وصل شد^^