ناراحتم؛ گرفته و عصبی. مخلوطی از تمام احساسات بدی که می‌توانم داشته باشم. آن‌قدر بی‌حوصله که یک ساعت است بدون عینک به صفحه چند اینچی گوشی زل زد‌ه‌ام و آن‌قدر رنجیده که قطرات اشک، پی در پی از گوشه چشمم پایین می‌چکند. به دلایل نامعلومی غم دنیا روی تنم آوار شده‌ و کافیست چیزی ببینم تا عصبانیتم مضاف شود. مثل پیج آقای پرستاری که دیدمش و مرا یاد دو عمل اخیرم انداخت. (یکیشان عملی بود که همین تابستان اتفاق افتاد‌‌. یکی از همان اتفاقات تلخی که در رشد روحی‌ام تاثیر گذار بود.) خاطرات شرایط غیر قابل تحمل بیمارستان و بخش زن و مردی که عملا تفکیکی نداشتند و پرستار مرد برای خانم‌ها و محرم نامحرمی که هیچ جایگاهی نداشت، به یادم آمدند. چیزی بدتر از آن‌ها لباس افتضاح عمل و بستری بود. (شرمم می‌آید اسم لباس رویش بگذارم.) از کی اصلی به این وضوح در دین، در جمهوری اسلامی ان‌قدر کمرنگ شده؟ کاش لااقل کم‌تر روی "جمهوری اسلامی" مانور بدهند تا قلبمان فشرده نشود از قوانین غیر اسلامیِ این جماعتِ ظاهرا منتظر ظهور!* پست‌هایی دیگر دیده بودم از درد و دل‌های خانم‌هایی که در اتاق زایمان هم با حضور آقایان آرامش روان نداشتند. (دانشجو بودند یا چه؟) لحظات قبل عمل به قدری استرس دارد که نخواهم با اضطراب و عذاب وجدان نامحرمانی که هر لحظه می‌بینندم مضاعف شود. آن هم در حالی که لباس عمل چیزی جز یک کلاه و لباس نازکی با یقه باز و دمپایی نیست، و مسیر پر از نامحرمی که تنها و پیاده باید بروی تا به  اتاق عمل‌ برسی. اگر می‌‌توانستم، از همان راهی که آمده بودم بر می‌گشتم. برای عمل دوم، بی‌خبر از شرایط بیمارستان پزشک خانم را انتخاب کردم تا راحت باشم! صد رحمت به بیمارستان دوم. بیمارستان اول که برای عمل صرفا تکه پلاستیکی دادند که از پشت با چند بند چند گره می‌خورد و صد برابر افتضاح‌تر از لباس عمل دوم بود. در عمل اول وقتی توی ریکاوری کمی هوشیار شدم و دیدم خانم تخت بغل بی حجاب است و از کلاهش می‌پرسد، تازه یادم افتاد کجا هستم و حجاب اصلا کیلو چند؟ با حالی که تمام تمام درد عالم را روی روی بند بند تنم حس می‌کردم و حتی قادر به حرکت دادن انگشتان پا و دستم نبودم، به زوری مسئول ریکاوری که آقای بی حوصله‌ای بود را صدا زدم و کلاه را روی سرم کشید. این خاطره برایم به قدری تلخ و آزاردهنده بود که بلافاصله بعد هوشیاری در عمل دوم، دنبال حجابم (همان کلاه به دردنخور) بودم. ماجرا گسترده‌تر از این دو تجربهٔ تلخ است و دل هم‌چو منی هم از این وقایع درمند.
گاهی از خودم می‌پرسم مگر چه می‌شود یک بیمارستان مجزا برای خانم‌ها باشد؟ یا اصلا یک بخش مجزا در یک بیمارستان را برای خانم‌ها بگذارند؟ چرا حتی در زایشگاه هم باید مرد وجود داشته باشد؟
هیچ‌وقت جوابشان را پیدا نکردم.

*خودمونیم. آقا در این شرایط ظهور کنن که چی بشه؟ یه نگاه به خودمون انداختیم؟ از انتظار فقط لفظش رو داریم و از اضطرار فقط ظاهرش.

*پست بعد رو در طی سه روز آینده، درباره پارادایم شیفت می‌نویسم. اینجا گفتم تا خجالت بکشم و زیر حرفم نزنم.