نمی دانم چه داستانیست که به محض نشستن پشت سیستم احساس نوشتم پر میکشد و مغزم تهی از مطالبی میشود که در طول روز بار ها به آنها فکر می کنم و درباره شان با خودم مذاکره می کنم! علی ای حال تصمیم گرفتم اکنون که وقتم آزاد تر شده بیشتر بنویسم و بهانه نیاورم.
خبری دارم که کمی سرد شده و نمی دانم چرا درباره اش ننوشتم. به تاریخ ساعت 12 ظهرِ 16 تیر ماه با ماشین شخصی روانه ی کشورِ قم شدیم و بعد از مصائب فراوان و حتی یک تصادفِ ریز ساعت 7 صبح روز 17 تیر ماه به آنجا رسیدیم. به چه سبب؟ مصاحبه ی جامعه الزهرا! در راه رسیدن به جامعه آنقدر که روحانی دیدهم تسمه تایم پاره کردم (لازم است بگویم در بندر دیدنِ یک روحانی مانند پیدا کردن قطره ی آبی در اقیانوس است!) اما تشر زدم که دختر درویش کن. خودت هم قرار است از این ها شوی! حالا نه با آن عبا و عمامه اما طلبه می شوی دیگر!
تصور می کردم قرار است با یک محیط خشک و سرد مواجه شوم. طیق توصیه های دوشب قبلِ مهلا (دوستی که در فضای مجازی یافتمش و پارسال و در جامعه پذیرفته شده) سعی کردم تماما خودم باشم و خوشرو و بدون وابستگی در انجام کار های مصاحبه به مادر! (کلا آدم وابسته ای بودم و از طرفی پدر را راه نمی دادند!)
وقتی وارد شدم و در مکانی نفس کشیدم که فقط دز عکس ها نظاره کرده بودمش، شور و شعف و شادی در تمام رگ و پیِ بدنم جاری شد. در کنارِ مادرم، در رویا هایم که فعلا کمی تاقسمتی محقق شده بود قدم می زدم! دروغ است اگر بگویم استرس نداشتم .استرس بود و نبود. اصلا محیط فقط به تو آرامش می داد! اول کمی زیر چشمی اطرافم را می پاییدم و با احتیاط رفتار می کردم و اما اتاق مصاحبه همان و پر کشیدن نیم مثقال احتیاط و سنگینی همان! آنقدر صمیمت از در و دیوار جامعه شُره می کرد که تو گویی سال هاست هم را می شناسیم.
مصاحبه را با شوخی و خنده و بسیار گرم آغاز کردم و گاها از فرط خنده کلماتم از دهان خارج نمی شد! گمان نمی بردم که الان در مهم ترین لحظه ی زندگیم، در آزمونی برای پذیرش یا رد شدن هستم و باید کمی اضطراب و استیصال داشته باشم! ریز ترین حرکاتم یادداشت می شد و من؟ بهتر است نگویم!
حالا می خواهم باز هم در اینجا اعترافی داشته باشم که به کسی نگفتم. من در آشنایی و طی مسیر، آنقدر نشانه دیدم (در آخر مصاحبه و حتی بعد از اتمام آن اتفاقی افتاد که یقینم را دوچندان کرد.) و برکت به زندگی ام وارد شد که نمی توانم تمام آن نشانه هارا هیچ بپندارم و بگویم حالا اگر قبول نشدم.. حالا شاید.. مسلما من که خودم در بطن ماجرا و اتفاقات بودم بهتر از هرکسی توان درک سیر حوادث و رخداد ها را دارم و عمیقا اطمینان دارم که امیدم واهی نیست..
ان شاءالله تعالی تا یک ماه دیگر نتیجه ی مصاحبه اعلام می شود و امیدوارم صلاح خدایی که خودش مرا در این مسیر قرار داد و آیات را یکی پس از دیگری فرستاد با صلاحم همسو باشد..
جامعه نامه رو یه تگ بذار که ان شاءالله به نظر میاد از این به بعد بیشتر باهاش کار داری :)
من اصلا حواسم نبود که در مسیر رسیدن به قم احتمالا از کنار شهرمون رد شدید.یعنی ممکنه یکی از وقتایی که داشتم از پنجره بیرونو نگاه می کردم ماشین شما رو دیده باشم،یا مثلا وقتی سوار ماشین بودیم کنار شما بوده باشیم.
البته که منم از قبل خبر نداشتم،ولی خب =)