[بی نِشان]

۱۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

دوباره شروع کردم!

اینجا همیشه برام پر از خاطرات بد بوده. به خاطر همین میخواستم برم اما طاقت نیاوردم. دلم پوسید از همون دوریِ کم..
امروز از خواب بیدار شدم و گوشیم رو برداشتم و روی مبل نشستم. چند دقیقه نگذشته بود که مامانم گفت بیا ظرفا رو بشور و یه سری توضیحات دیگم داد که چون تازه بیدار شده بودم و گیج بودم متوجه نشدم. مشغول شستن لیوان شدم که نمیدونم چرا باز آتیشی شد و گفت نمیخواد بشوری برو و هروقت صدات زدم بیا.
گفتم باشه و رفتم آب بخورم که دوباره بالای منبر رفت و از ظلم هایی که در حق پدر و برادرم روا میدارم گفت! گاهی که نه، همیشه اونقدر خودشون رو مظلوم نشون میده که تعجب میکنم و فکر میکنم من ظالم ترین آدم دنیام و چقدر زندگی رو براشون سخت کردم!
از اینکه به داداشم میگم برو بیرون از اتاق چون میخوام درس بخونم و باید تمرکز کنم! وات؟! مامانم همیشه به همه چیز و همه کس توجه کرده و برای همه دل سوزونده جز من! چون داداشمو بیرون میکنم و میگم خب فیلم دیدنت روی تخت و روی مبل چه فرقی داره دلش براش میسوزه و منو ظالم میدونه.
یا اینکه بعد از سالها بابام بخاطر مسائل مامانم و درگیری های درسیِ من ظرفا رو میشوره. در این حالت حتی دلش برای بابامم میسوزه. چند روز پیش بهش گفتم خواهش میکنم هروقت ازش عصبی شدی پیش من درد و دل نکن و ازش حرف نزن چون چند روز بعد باز خودت میای پیشم و الکی منو دعوا میکنی که به پدرت احترام بزار و فلان! بدون هیچ دلیل موجهی! و همون موقع هم منکر شد و گفت نه عمرا دیگه همچین کاری نمیکنم و امروز انجامش داد!
من توی موقعیت بدی از زندگیم قرار دارم.. بد و سخت. من حتی به کارای خودمم نمیرسم. هربار میگن ما توقعی از تو نداریم. بشین درس بخون. اما باز چند روز بعدش فوران میکنن و میگن تو بیکاره و ای هیچ غلطی نمیکنی و هزار تا برچسب دیگه!
من حقیقتا نمیتونم عمق سختی روز ها و تلخی حرف ها رو اینجا بنویسم.
هربار که موضوعی پیش میاد منت میذارن. ما فلان کردیم. فلان چیز رو خریدیم. فلان شرایط رو فراهم کردیم! و نقطه ضعف جدیدم که قبولی و رفتن به حوزه‌ست کار رو براشون آسون تر کرده! ما رضایت دادیم بری حوزه. پدرت رضایت داد! یه جوری که انگار شب و روز رو ازشون گرفته بودم که اجازه بدید من برم وگرنه فرار میکنم! هزار باز ازشون پرسیدم اگه راضی نیستید من نمیرما!
شاید فکر کنید اینا مسائلی نیست! باید کنار بیای. باید جور بشی. اما نتونستم. این فضا برام نتایج منفی کم نداشت!
کمبود اعتماد به نفس، کمبود عزت نفس ..
شاید فکر کنن دارن بهترین شکل پدری و مادری میکنن اما..
توی این خونه پدر و مادر و برادرم مظلوم ترین آدمای دنیان و من دارم بهشون ظلم میکنم..
حالا هم میخوام بپرسم اگه مدرسه هفته ی آیندا بازه برم اونجا درس بخونم تا به برادرم و بقیه ظلم نکنم..

۰۷ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۳۳ ۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
أم هادی

حرام است!

«آواز خوانی اراده را از انسان می‌گیرد.»
پیش از این نمی‌دانستم مقصودِ جمله ی بالا چیست؛ اما اکنون که تلاش می‌کنم فراموشت کنم، چرا!
تغنیات اراده ی از "تو" دور شدن را از من می‌گیرد!
عزمِ از یاد بردنت را در من می‌سوزاند.
قلبم به تپش در می‌آید برای شنیدن کلامی. تنم می‌لرزد برای نگاهی، و دلم تنگ می‌شود برا خاطراتِ ساخته نشده!
"تو" برایم قدغنی!
حال مجهتدِ عشق شدم و برای خودم حکم می‌کنم هرچیزی که توانم را برای دوری ات سست کند "حرام" است!

۰۶ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۵۱ ۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
أم هادی

رسالتِ مادری

مادرم، مادری را رسالت خودش می‌دانست. او از عشق می‌گفت و هیجانِ شیرینی در قلبم می‌جوشید. حرف های دلش را بازگو می‌کرد و من زیر نوازشِ گرمِ دستانش، کنترلِ پلک های سنگینم از دست می‌رفت.
پیش از ماجرای شور انگیزِ دست ها، چند موسیقیِ بی‌کلامِ مثلا آرامش بخش را عوض کرده بودم و حالْ مادرم، با اعجابِ آهنگِ صدایش، روی همه ی آنها خطِ بطلانی کشیده بود.
مادرم خیلی خوب به رسالتش عمل می‌کرد..

۰۲ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۲۴ ۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
أم هادی