گاهی وقت ها موقعیت هایی در زندگی به وجود میاد که آدمی که توصیفی براشون نداره. اینکه گناه کنی و در قید نباشی سخته. اینکه گناه کنی و عذاب وجدان هم داشته باشی سخت تر، اما میدونید چی از اینا سخت تره؟ اینکه ناخواسته در موقعیت گناه قرار بگیری و اون لحظه هیچکاری از دستت بر نیاد.
تصمیم گرفتم برای اولین بار در این وبلاگم کمی دست از خودسانسوری بردارم و خودم باشم تا شاید وبلاگم به همون گوشه ی امن و آرامش بخش برام تبدیل بشه..
به جرئت میتونم بگم تنها کسی که حامی رشد معنوی من بود و هست مادرمه. شاید این حرف درباره خیلیا صدق کنه که پیرو عقیده خانواده و دوستان و اطرافیان بودن. اما من بین تمام موارد ذکر شده یهو مثل یه آدم مریخی بین آدمای زمینی ظاهر شدم! عقاید و پوشش و همه چیزم باهاشون متفاوت بود. از اول اون روحیه و ظرفیتِ تمایل به خدا رو در خودم احساس میکردم.
درباره ی خانوادم (عمو و خاله و اینا!) مختصر بگم که، واضح ترین واجبات دین رو افراط میشمرن و عقیده ای به احترام به علایق و سلایق دیگران ندارن!
یک موردی که الان آزارم میده اینه که تعداد کثیری از پسر عمو ها به سن تکلیف رسیدن اما هنوز هم هیچ حد و مرزی قائل نیستن. با بزرگ خانواده صحبت کردم و گفت "بزرگ میشن، یاد میگیرن!" و باید بگم که تماما مزخرف میگه. پسر های خودش هم همینطوری بزرگ شدن و یاد نگرفتن!
امروز توی خونه، با پوشش خونه بودم که یهو پسر عمو اومد داخل و با اون صدای کلفت شدش گفت "سلام فاطمه!" و رفت سراغ داداشم! حال اون لحظه ی من وصف شدنی نیست که فقط از تعجب و خشم خشک شده بودم و بخاطر حضور مادرش نمیتونستم چیزی بگم و مامان هم اشاره میکرد که هیس. اما وقتی که رفتن فوران کردم. به مامان و بابام میگفتم این ملاحظات فامیلی شما رو نمیفهم.. اون دنیا هم این ملاحظات فامیلی گناه رو توجیح میکنه؟ و توقع داشتم بابام که فرزند دوم خانواده ست و مثلا بزرگتره بگه من میرم با برادر هام صحبت میکنم و این موضوع رو حل میکنم. دریغ از کمی توجه به مسائل اخروی.. دریغ..
نزدیک ایام فاطمیه هم هستیم و دائم روایتی به ذهنم میومد که خانم فاطمه زهرا (س) حتی در برابر مرد نابینا هم حجاب رو رعایت میکردن.. خدا میدونه این اتفاق چقدر قلبم رو به درد آورد...
منتظر نباش کسی ازت دفاع کنه. اگه حرفی داری خودت بزن بهشون. بزرگ شدی دیگه D: