درست نمیدانم چه فعل و انفعالاتی در بدن رخ میدهد که منجر به دوست داشتن کسی میشود!
دیشب به دوستی که فکر میکردم دلش را شکستم پیام دادم و الحمدالله انگار روابط دوستی ترمیم پذیر است! خوشحال شدم. از تهِ دل!
امروز صبح به مقصدِ مدرسه در ماشین نوابی نشسته بودم و داشتم فکر میکردم که من چقدر نوابی را دوست دارم! از تهِ دل! درست است که از تیپ و لباس پوشیدنش خوشم نمیآید، اما حسن خلق و دائم الخنده بودن و خیلی دیگر از اخلاقیات خوبش مرا جذب کرده است.
همین امروز زمانی که سرم را روی میز گذاشته بودم و به شکمِ مامان کوچولو نگاه میکردم فهمیدم که من چقدر خودش و آن دخترِ نیامده اش را دوست دارم! از تهِ دل!
حوالی یک ساعت پیش مامان صدایم زد، بغلم کرد و مرا بوسید و گفت که امروز اصلا مرا ندیده است! این روز ها به سبب درسِ فشرده حتی خودم را هم دیگر نمیبینم چه رسد به اعضای خانواده.. وقتی که در آغوش مامان بودم فکر میکردم که من چقدر مامان را دوست دارم. از تهِ دل! و حتی علی را! این موردِ آخر از عجایب قرن بود! هیچوقت فکر نمیکردم که روزی ممکن است علی را هم دوست داشته باشم!
و حتی بابا را که الان یک هفته ای هست که چندین کیلومتر از ما دور تر است.. حتی او را هم دوست دارم. از تهِ تهِ دل!
و لبخند های خانم لطفی و نگاه مهربانش و حرف هایی که در دلم میجوشد اما فوران نمیکنند برای سرریز شدن..
فکر میکنم این روز ها خیلی بیشتر از قبل آدم های دور و برم را، خودم را، تقدساتم را و در بالا ترین درجه خدا دوست دارم..
شکر بابت این نعمت..
واقعاً شکر (: و آرزو برای مستدام بودنش.