کارنامه ی اعمالم رسید، و من نفر اول کلاس شدم! (۱۹/۸۶) درست حسم رو نمیفهمم. نمیدونم باید خوشحال باشم یا.. این روز ها بیشتر از هروقت دیگه ای به هدف کارهام نگاه میکنم. دائم از خودم میپرسم فلان کار رو برای چی انجام میدم؟ هدفم چیه؟ هدف من از درس خوندن و نفر اول شدن چیه؟
برنامه ی درس خوندنم مرتب نبود و حتی فکر میکردم معدلم ۱۸ میشه. توی فرجه ی امتحاناتم روزانه سه تا درس میخوندم. یک درس امتحان مدرسه، دو درس آزمون حوزه، و بین امتحانات ترم و مطالعه ی حوزه یک کتاب ۴۰۰ صفحه ای رو هم تموم کردم!
وقتی خانم ضیا اومد توی کلاس و گفت من نفر اول شدم، احساسی نداشتم.. بیشتر دلم میخواست حرف خودش رو بهش یادآوری کنم که جلوی همه ی بچه ها با لحن بدی بهم گفته بود همه ی درسام افت کرده و من رو تحقیر کرده بود. هنوز نتونسته بودم ببخشمش. الان فکر میکنم که بهتره بگذرم ازش. اون که نمیفهمه من ناراحت شدم، اما حداقل خودم آرامش پیدا میکنم.
مامان "میگه من میدونم تو اگر کنکور بدی رتبه ی خوبی میاری، برو دکترای زبان بگیر! دلم نمیخواد روزی دستت جلوی شوهرت دراز باشه" و از این دست حرف ها و نگرانی های مادرانه. نگرانه که من چهار سال ازش دور بشم و درس بخونم و تهش عاطل و باطل برگردم. بی هیچ شغلی. برای پدر و مادر من شغل خیلی مهمه، و شاید در این بازه ی زمانی برای تمام پدر و مادر ها مهم باشه. نگرانیش رو درک میکنم. اما ازش خواستم مثل تمام ۱۲ سال گذشته بهم اعتماد کنه، بازم بهم اعتماد کنه تا دوباره خودم رو ثابت کنم.
نگرانی از قبول نشدن توی آزمون خیلی شدید شده و هر ساعتی که به آزمون نزدیک تر میشم بیشتر هم میشه. اما فقط توکل میکنم و خودم رو آروم میکنم. هیچکس به اندازه ی من نمیدونه که قبولیم چقدر برام مهمه و چقدر براش تلاش میکنم. هرچند هنوز قبول نشده، خوندن برای آزمونم برام برکت داشت و چیزای زیادی یاد گرفتم.
+این پست مثل تمام پست های قبلی، با ذهنی آشفته نوشته شد و قرار بود هدف و سیر مشخصی داشته باشه اما بازم مسیرش رو گم کرد و نتونست حرف اصلی رو بزنه..
واقعا هم شغل مهمه و بهشون حق میدم. ولی هر رشتهای بهرحال کم یا زیاد درآمد داره. الانم دوران دهه شصتیا و کمبود شغل رد شده، علاوه بر اون انقد جای خالی هست تو کشور که هرکی اراده کنه و کارش هم خوب باشه براش از اسمون پول میریزه.
هم تبریک میگم بخاطز معدل خوبت و هم برات ارزوی موفقیت توی آزمون رو میکنم ^__^