یک●چهار تا از شکلات گرونایی که بابا از کیش خریده بود رو کش رفتم. یکی برای خودم و سه تا برای مامان کوچولو و شوهرش!

این روزا بیشتر از قبل حالش بد میشه. فشارش میفته و احساس گرما میکنه. اصلا طاقت کلاس و نشستن نداره. ماشاءالله دخترمونم بزرگ شده و لباسای مامانش تنگ! هم نگران خودش میشم و هم اون فسقلی که نیومده برکت خودش رو جلو جلو آورده.

باهاش قول و قرار گذاشتم که موقع خریدن لباس جینگیلیا حتما بهم خبر بده و باهاش برم ذوق کنم واسه ی اون لباسای کوچیک و جذاب!

گاها یهو دستش رو روی شکمش میذاره و لبخند میزنه و من میفهمم همون موقع‌ست که عشقِ خاله داره شیطونی و دلبری میکنه واسه ی مامانش!^^


دو●مامان الان از من شغل میخواد. دوست داره الان دقیقا براش مشخص کنم که میخوام چیکاره بشم و چجوری و چقدر طول میکشه که به اون شغل برسم. شاید هم حق داره، اما ارزش ها متفاوته. من ارزشی برای خودم دارم و اون در اولویت اول کسب علم و دانشه. و انسانی که از ارزشش بگذره انگار هیچ چیز نداره.. معتقدم اگر کسی در مسیر علاقه و ارزشش پیش بره بی شک یه چیزی میشه!

]مامان] هی میگه ببین دختر فلانی میگه میخوام دندون پزشک بشم، فلانی میخواد معلم بشه، تو چرا نمیگی، تو چرا هدف نداری؟ 


سه●با فرشته صحبت میکردم و از کمبود معلم عربی و فرصت شغلی در این حوزه میگفتم و براش توضیح میدادم که به معلمی علاقه ندارم اما به عنوان کمک خرج، در آموزشگاه عربی یاد میگیرم و مدرک میگیرم و در همون آموزشگاه هم تدریس میکنم و ..

فرشته تهش گفت با همین روال پیش بری هیچی نمیشی، و این حرفش دائما توی گوشم زنگ میخوره..


چهار●فشار سنگین اولیه برای آزمون، از روی دوشم برداشته شده اما هنوز کامل تموم نشده و مقداری درس مونده. دلم روشنه و از همین حالا خودم رو قمی میدونم! البته قمی های عزیز جسارت نشه، به هرحال قراره چهار سال یا بیشتر در شهرتون ساکن باشم و این کم نیست. دلم قرصه به راهی که خدا خودش در مقابلم قرار داد و مطمئنم بی دلیل و بی حکمت نبوده، شاید بعدا بیشتر در موردش توضیح دادم..