دیشب در کانال تلگرامم پستی را منتشر کرده بودم مبنی بر اینکه "دلم نمیخواهد درگیر دغدغه ی آدم بزرگ ها شوم و فکرم پی دهان مردم باشد"، مردمی فقط در شادی ها کنارت هستند و گاها، همان را هم دریغ می کنند. روراست باشید. مردم چه نقشی در زندگی ما دارند جز اینکه از بیرون بایستند و قضاوت کنند و ما هم به خاطر چرندیات آنها زندگی را به کاممان تلخ کنیم؟ آنها به جای ما زندگی می کنند و تصمیم می گیرند و در لحظات ما حضور دارند؟

بله، گله دارم. تا به الان خویشتن داری کردم اما دیگر بس است. فکر می کنم پست هایش در وبلاگ هم موجود باشد، زمانی که عمل کردم و یک ماه تمام را در دوران نقاهت به سر می بردم و حتی از پس کار های شخصی ام هم بر نمی آمدم. اوضاع اسفباری بود، و من در آن زمان تنهایی مادرم را با هفت خواهر و برادر رشید تر ازش خودش و یک خاندان پر و پبمان دیدم که حتی یک نفر از آنها نه عیادت، بلکه حتی یک تماس ناقابل هم نگرفت تا از شارژ مبارکشان کسر نشود! آنهایی هم که از خاندان پدری و خاله ی مادرم آمدند، مجلس به هرچیزی می مانست به جز عیادت! شاید باورتان نشود اما زمانی که مثلا عیادت من آمده بودند، برنامه ریزیِ سفر می کردند! 

حق ندارم از این آدم ها فرار کنم؟ حالا همان آدم ها (غیر مسقیم درباره ی خاله بزرگه) دوره افتاده اند برای من خواستگار پیدا کنند و من را به فلانی و فلانی (که خودشان به ازدواج دخترانش با آنها راضی نیستند) پیشنهاد دهند! دیگر خط سانسور روی خودم نمی کشم. در حالی که به شوخی های جدی انگارانه ی شان می خندم فکر می کنم چرا اول اوضاع دختر بزرگش که دو ازدواج نا موفق داشته و آن سه دختر دیگرش که علنا اسم دوست پسر هایشان را نامزد گذاشته اند، سامان نمی دهد تا بعد به من برسد و ثواب کند؟ می دانید چه می گویم؟ قصد دارند مثلا پابندم کنند تا به دنبال اهدافم در شهر دیگری نروم، بعد هم یک دانشگاهی را همینجا انتخاب کنم و درس بخوانم لابد مثل خودشان، باقی زندگیم در خانه بگذرانم!

[طرحشان هم دوفوریتیست. شما تا مهرِ آینده برایش همسر پیدا کن، من هم وردی می‌خوانم و راضیش می‌کنم! اولین گزینه هایشان هم پسر دایی های عزبم هستند که خودشان به ازدواج دختران گرانقدرشان با آنها راضی نبودند!]

گفتن این حرف ها تماما درد است برای منِ هفده ساله که نمی دانم ازدواج، اولویت چندمم است..