گاهی نیاز است بنشینی گوشه ی رینگ مغزت و به رفت و آمد ها نگاه کنی. تلاشِ بیهوده همیشه ثمر بخش نیست. تلاش برای فکر کردن، گفتن، خندیدن!
اوقاتی میطلبد در میان کارزارِ تمام ناشدنیِ ذهن با شلوار کردی و رکابی لم بدهی روی یک بالشت مامان دوز و روبروی پنکه ی نشسته، چای هورت بکشی و به بالا و پایین زندگی ریشخند بزنی و در همان حال چرتی هم ترتیب بدهی!
دکمه ی استپ روزگار را بزن و به کار نکردنش بخند و بیخیال از آن، پاچه هایت را بالا بزن و جای جورابت را بخاران یا زخم خشک شده را بکن!
کسی چه میداند؟ شاید زندگی همین لحظه هایی هستند که به امید رسیدنشان روز ها را رد میکنیم.
بی لذت.. بی شکرگذاری.. بی خوشی..
باری حتی گوشه ی رینگ مغز هم جواب نیست. ناچاری کرکره را پایین بکشی و تعطیل از تمام دنیا خودت را به خوابی چند ساعته دعوت کنی!
یا حتی میتوانی این پست را رد کنی و در دل بگویی دیوانه نفسش از جای گرم بلند میشود، و حقیقت هم همین است!
بزرگواران، تمامِ عالم از اول تا به آخر در همین اصل گنجیده است.
باید که دل و جانمان گرمِ حضور خدا باشد.
و من مست از گرمای مطبوع حسِ حضورِ خدا و نشسته در گوشه ی رینگ، خیره به رفت و آمد ها مینگرم و مینگارم برای ایامی که فراموشم شود میتوان کرکره ی خلق را پایین کشید و فقط دلخوش کرد به خدایی که "هو حسبهُ".