امروز نوبت دکتر داشتم. تصمیمم به رفتن نبود اما به توصیه ی مامان و برای راحتیِ خیال، ساعت پنج، بعد از حدود ۳ ماه، رخت و لباس رو از منتهی الیهِ کمد به سختی پیدا کردم و با شوقی وصف نشدنی دونه به دونه رو با حوصله اتو کشیدم! انگار نه انگار که قرار بود برم دکتر!
بعد از آماده شدن، با دوتا ماسک روی هم و دوتا دستکشِ روی هم، به مصاف کرونایِ قرمزِ بندر رفتم. رسما داشتم اون زیر جون می‌دادم و حالا معضل جدیدی هم اضافه شده بود. بعد از این ماه ها، حالم توی ماشین بهم می‌خورد:/ سرگیجه و تهوع اومده بود سراغم، ولی خب من بهش بی توجهی کردم و اونم گفت "خب به درک، از تو بهترم برام هست"، قهر کرد و رفت!
وقتی ماشین از محله و بلوار گذشت و رسما وارد شهر شدیم خیلی لحظه ی "واو" ای بود! چسبیده بودم تنگ پنجره و با دهانی که از زیر ماسک وا مونده بود، شهری رو که اصلا عوض نشده بود از زیر چشمای چهارتاییم میگذروندم!
انگار از فضا اومده باشم یا آدمای شهر مریخی باشن، به رفتارای فوق رِلَکسِیشنشون نگاه می‌کردم و می‌گفتم "نه، لابد من اشتباه اومدم و این همون شهری نیست که هرروز بالای ۲۰۰ نفر مبتلا می‌شن" لیکن شواهد و قرائن من رو مجبور به پذیرش حقیقتِ ته‌خیاریِ آکبندیِ مغزِ جمعِ کثیری از همشهریانم می‌کرد!
جوری به کسایی که ماسک نداشتن و رعایت نمی‌کردن خیره شده بودم که انگار قراره تیر و ترکشِ از تخم چشمام به گیج‌گاهشون اصابت کنه و مخشون پخش زمین شه و کارشون یه سره! (یا شاید هم سگِ هارِ نگاهم پاچه هاشون رو پاره پوره می‌کرد! ترجیحا هاسکی!) باری به هر جهت کرونا بیشتر از مرگِ لحظه ای درد داشت و من خیر خواهشون بودم! (مدیونید فکر کنید حسن بازی درمیارم!)
القصه شیوخِ بلند مرتبه، این مریدِ پامنبریِ کم خِرَد، هدفی از نگاشتنِ این خطوطِ متوالی نداشته و در نتیجه گیریِ اخلاقی و رفتاری و عرفانی وامانده، و متواری می‌شود.


بیاید یکم نتیجه گیری و جمع کردن متن و با هدف نوشتن رو یادم بدید!