عاشق لحظه های دیوونگی و بچه شدنم.
وقتایی که میگم مهرنوش صبر کن منم بیام و اونم با قدِ سروِ رشیدش که منی که کلا کوچیک و جمع و جورم جلوش بچه به حساب میام برمیگرده و آغوشِِ به وسعت دریاش رو برام باز میکنه و میگه بیا بغلم و منم با خنده دستامو باز میکنم و به سمتش میدوم و بخاطر کرونا چند قدمیش میایستم که اگه اونم نبود مثل همیشه توی همون دریا غرق میشدم و نمیشد پیدام کنی! و با هیجان و خنده های قنشنگش به وجد میام و مثل همه ی لحظه های ذوق همراه حرفام دستام رو توی هوا تکون میدم و یهو میبینم که شت! معلم مردی که توی سالن بود یه گوشه واستاده و دیوونگی های ما رو دیده و لابد گوشه ی ذهنشم گفته که این دختر با این چهره ی آروم و چادر و فیلان بهش نمیاد انقدر شر و شیطون باشه و منم خودم رو به ندیدن و نفهمیدن میزنم و به حرفام با دستای توی هوام ادامه میدم!
وقتی فکر میکنم قراره بعد از سه سال از این دیوونه ها جدا بشم بغضم میگیره. سه سال زندگی کردم باهاشون و حالا قراره مسیرم جدا بشه. دلم برای کل دوازده انسانی، یازده انسانی سابق، و ده انسانی سابق تر قد انگشت کوچیکه ی سومین پای چپ یه شیپیشْبچه میشه:(
همون کلاسی که همیشه بدترینِ مدرسه بود و معلمایی که از دست ما کلافه بودن و حتی دلخور، اما انقدر معرفتمونو دوست داشتن که بخاطر ما توی مدرسه موندن تا سال بعدی که ما بریم، اونام برن..
تفاوت پوشش و اخلاق و اعتقاد و رفتار و خیلی چیزای دیگه مانع علاقه ی بین دوازده انسانی نشد. حتی بحث دعوا ها و بعدش بغلا و آشتیا. حتی مسیح علینژادی و صدف بیوتی گریِ اونا ولایتمداری و چادری کیپ بودن من! با این وجود هیچوقت حتی یک بار به من و چادر و پوشش و انتخابم بالاتر از گل نگفتن و من این رفتارشونو میپرستم. حالا شایدم نه! به هرحال شایسته ی پرستش فقط خدا و بهتره بگم من شرمنده ی مشتی گریشونم. خاک پاشون سرمه ی چشم و اینا!
اشکم در میاد وقتی مهرنوش رو بدون بغل همیشه بازش، فرشته رو بدون جیغ جیغاش، سپیده رو بدون لش بازیاش و بی ادبیاش، سنگری رو بدون همه ی دوست پسرای علیش و ماجرا تعریف کردناش، اعظم رو بدون صدای بلندگوش! و حتی متینه رو بدون کراش زدناش روی دخترا، گلکار رو بدون مسیح و ماجد و لهجه ی قشنگش و مهربونی دلچسبش و آرامش صدای چهرش و با سلیقهگیاش، حدیثه رو بدون یه جمله گفتنش و یه جمع ترکیدن ازش، بیلری رو بدون عشقِ طارمی، مامان کوچولو رو بدون کوچولو..
قرار نیست هیچکدوم از این افراد از داشته هاشون جدا بشن. منم که قراره ازشون جدا بشم و مایی که زندگی سرنوشتی رو برامون در نظر گرفته..
سه سالی که گذشت توی چند خط و پاراگراف و صفحه، قابل بیان نیست. فقط اشک میشن و میریزن روی گونه برای دلکندن از خاطرات قبل و ساختن خاطرات جدید. امید به آینده ای که میتونه و قطعا بهتره. آینده ای که لبخنداش عمیق تره. شادیش از ته دل تره. ذوقاش دل بتکون تره. لابد عاشق شدنشم دل قنج برنده تره!
زمزمه میکنم توکلت علی الله و دل میدم به صراطِ مستقیم الی الله و الی عشق..
حرف نمی زنم خب؟
تو همه چیو از همونجا از چشمام بخون.