بسم الله
علاجِ دلتنگیِ شما کجاست؟ علاجِ دلتنگیِ من افزون بر هزار کیلومتر آن سو تر، زیر آسمانِ عراق نفس می کشد. حتی فکر کردن و نوشتن درباره اش هم قند های دلم را میساید! بابِ رفاقتمان را شهدا باز کردند. آن هم شهدای ایرانی و دفاع مقدس! میگفت وقتی به جنگ ایران و عراق فکر می کند از کشورش متنفر می شود. نباید عاشقش شد؟ زینبِ رنج کشیده ام داعش را درک کرده. آن هم در ١٣-١٤ سالگی..
دردِ واژه واژه ی کلامش را به جان میخرم..
هم وطنیم در عشقِ و هم میهن نیستیم در مختصاتِ جغرافیایی، اما حرف های مشترک کم نداریم! از سید القائد می گوییم و سردارِ شهید و التماسِ دو رکعت نمازِ روبروی ایوان طلا (اختصاصیِ خودم!) و شهدا. حتی کوششم برای یافتن فیلمی ایرانی و شهدایی که زینب آن را ندیده باشد به جایی نرسید!
«زینب جان، شاگردی در مکتب شما هم لذتی دارد وصف ناشدنی! وقتی با اشتیاقِ استادیات یاد میدهی "شلونک شخبارک" و پاسخ میدهم "بخیر الحمد الله" میفهمم در ایامِ عمر، صرفا چیزی از شاگردی شنیدم و آن را درک نکردم!
از راه نرسیده رگ خوابِ دلبستگی را در مشتِ زبانِ شیرینت اسیر کردی و "رشته ای بر گردنم افکنده دوست، میکشد هرجا که خطر خواه اوست"!»
از خودش که می گوید قمری ها و موسی کو تقی های بالا نشینِ قلبم به شوقِ پرواز و آرام گرفتن در میانِ دستانش، بی حاصل پر می گیرند به مقصدی نامعلوم..
«زینب جان اگر می خوانی، در محضر اربابم دعا کن تمام شود و پاک شود این شومی از سر جهانیان تا شاید برسد موعد وصال و قرار به دلمان برگردد..»
چه حس نابی داشت این نوشته.
دوستی تون پایدار