«وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ»
بعد از او زندگی ام تغییر چندانی نکرد. فقط حضور یک نفر کمتر حس می‌شد، و شاید اصلا حس نمی‌شد. اصلا، من تمام زندگی ام بعد از او بود. چطور می‌توانستم مانند کسی که حضورش را درک کرده، بی تابِ لمس دوباره ی وجودش باشم؟ به مثابه ی ماهیِ دور افتاده از آب..
بگویم سینه ام تنگ شده از هوای نبودنش؟ دروغ می‌گویم..
همین حوالی‌ست. باشد، ببیندت و نتوانی ببینی اش درد است. عطرِ قدم هایش را حس کنی و طریقِ وصال نیابی، درد است.
رنج است..
مرگِ تدریجی‌ست..
می‌گفت وضعِ دور از دلدار زیستن..!
‌‌
می‌گفت ای حالِ نامعلوم، می‌خواهی اش‌؟ یا فقط اسما و برای کم نیاوردن حرف پشت حرف و کلمه پشت کلمه می‌نگاری؟! 
روز ها از دستم خارج شده. جمعه است یا سه شنبه؟! یا شاید هم یکشنبه است. استحبابِ غسلِ انتظار چقدر است؟!

می‌گفت مومن باید زرنگ باشد.
می‌گفت آرزو دارم یک بار قبل از ظهور شهید شوم و یک بار بعد از ظهور. زرنگی‌ست دیگر! می‌توانم دوبار شهید شوم..؟
گفتم شهید زندگی کن تا شهید شوی. آسمان فرصت پرواز بلندی‌ست ولی.. کبوترِ جَلدِ آغوشش بود، پر کشید..

«اللَّهُمَّ اکْشِفْ هٰذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هٰذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ»
گفتم من هنوز به اضطرار نرسیدم. چطور آرزو کنم؟ چطور بگویم غمش را دارم؟ بارَش بر دوشِ من، ناخوشی اش بر سینه ی من، سپیدی زلفش بر سرِ من.. 
اعضا و جوارهم را برایت نذر می‌کنم.. اربا اربا شوم برایت؟ 
‌‌
می‌گفت شهید شدم! مدعیِ صف اول نباشی ها، حواست باشد. دستِ پیش گرفتم، پس افتادی..
می گفت..
«اللّٰهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنِی وَبَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذِی جَعَلْتَهُ عَلَىٰ عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً فَأَخْرِجْنِی مِنْ قَبْرِی مُؤْتَزِراً کَفَنِی ، شاهِراً سَیْفِی ، مُجَرِّداً قَناتِی ، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدَّاعِی فِی الْحاضِرِ وَالْبادِی»

[مسکین ۳۱۴]