مدتیست که قصد دارم از "من" بنویسم؛ اما "من" هیچ ارزشی ندارد! نه ارزشِ گفتن، نه نوشتن، و نه حتی خوانده شدن! هر چه هست، اوست. هر چه دارم از اوست. اصلا من نیستم که؛ روح الله در من دمیده شده و این مقادیرِ مادیِ فانی را وجود بخشیده. گمراهیست اگر اصل را کنار بگذارم و از حواشیِ ناموزونِ من بنویسم! به قولِ عالمی، هرچه میکشیم از من است. شاید "من" زیاد در این خطوطِ نامتوازن تکرار شود و ارزشِ ادبی اش را کاهش دهد، اما چه باک که باید گذاشت و گریخت و هرچه را که غل و زنجیر کند پای پریدن را به خاشاکِ منحوسِ قفسِ زمین. باید گریخت و «فر الی الحسین علیه السلام» که «اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة»
حال چه گذشته بر خلیفة الله که بهشتِ فردوس را به بهایی ناچیز، برای برزخِ جهنمینی به نامِ زمین و چار صباحی دم و بازدم فروخته و دلخوشِ این ضررِ عظماست، خدا میداند! یا ابلیس زیادی کاربلد بود، یا ما به غایت سست عنصر! عاقبت از «اصحاب المشئمه» ایم یا «اصحاب المیمنه»؟ الله اعلم!
حسین علیه السلام را جا گذاشتیم. حسین علیه السلام را در سال ۶۱ هجری قمری در خاک های مقدسِ سرزمینِ نینوا، در گودیِ قتلگاه جا گذاشتیم. و حالا قرنهاست که جانِ بی ارزشمان را، دنیای خوار و خفیف تر از آبِ بینیِ گوسفند را دو دستی چسبیده ایم و هرروز عاشورایی رقم میزنیم و به تماشای حادثه مینشینیم.. مگر نه اینکه «کُلُّ یَومٍ عاشورا و کُلُّ أرضٍ کَربَلا»؟
فقط دلخوشیم به سفینه ی نجاتمان و شبکه های ضریحِ سرخ، که دستی بیندازیم و بگیرند و بلندمان کنند. آنها خیلی خوب طریقِ عبودیت را میدانند. دلخوشیم به اینکه صرفا شیعه ی دهه ی اول محرم نیستیم. دلخوشیم به اشک های ریخته شده برای پسرِ فاطمه سلام الله علیها و دل گره زدیم به لرزه های خانه -ی حبِ دنیا- خراب کنِ قلبمان پسِ هربار شنیدنِ نامِ آسمانیِ حسین علیه السلام..
یوسفِ کنعانی نیستم، اما تو بخر مرا..
بامدادِ ۳۰ مردادِ ۱۳۹۹
#مسکین_۳۱۴
حال یک کاکتوس خسته بود.